نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : شهید غلامرضا صالحی در عملیات والفجر4 مسؤولیت ستاد قرارگاه مقدم حمزه سیدالشهداء (ع) را برعهده داشت. وی در یادداشتهایش دربارۀ شهید علی رضاییان فرمانده قرارگاه مقدم حمزه سیدالشهداء (ع) چنین نوشته است: ایشان با رفتار و اعمال خود درسهای زیادی را به ما آموخت. او حتماً که فردی پاکدامن و خالص بود. عشق و ایمان مخلصانه به اسلام و قرآن و امام و انقلاب و پیروزی جنگ داشت و هرگز از مشکلات و سختیها و ضعفها و کمبودها نمیرنجید. او مردی باخدا بود. مردی بیریا و صادق بود. مکر و حیله و فریب و دروغ و... هرگز با او عجین نبود. با رفتار و اعمال و حرکات خود، دیگران را تحتتأثیر قرار میداد. سادگی و صداقت از تمام وجود او نمایان بود. هرگز به طور صریح به کسی دستور نمیداد. هرگز اجازه نمیداد کارهای عمومی خود را کس دیگری انجام دهد. شب و روز در تلاش بود و خستگی در او راه نمییافت. در عین حالی که فردی بود متین و باوقار و ساده، اما در اجرای مسؤولیت نیز فردی قاطع و پیگیر و دلسوز بود. به خوبی از عهدۀ مسؤولیت خود برمیآمد. با برخورد گرمی که داشت، همۀ افراد و مسؤولین دیگر را تحتتأثیر قرار داده بود و حرفش را میخواندند. در هدایت عملیات، شخصاً در خط مقدم حضور مییافت و همدوش رزمندگان پیش میرفت. در صحنه تصمیم میگرفت و دستور صادر میکرد. همیشه خود را کوچکتر از دیگران میدانست و برای فرماندهان لشکر و تیپهای تابعۀ قرارگاه اهمیت وافری قائل بود. هرگز بدون نظر آنها تصمیم نمیگرفت و دستوری نمیداد. برخوردهای غیرسالم آنها هرگز او را نمیرنجاند. قیافۀ او همیشه خــاکی بـود و چهرهای رنج کشیــده داشت. بیشتــر در جمع نیـروهای عادی نمـاز میخواند، غذا میخورد و میخوابید. در جلسات و برنامههایی که جنبۀ خودنمایی داشت، هرگز سخن نمیگفت و با اینکه مسؤولیت فرماندهی قرارگاه را به عهده داشت، گرداندن جلسات مشترک را بیشتر به برادران ارتش محول میکرد. او فردی بدون رودربایستی بود و با کسانی که اهل کار و تعهد نبودند و عوض کار بیشتر عنـایت به خودستایی و شلوغ کردن داشتنـد، برخـورد میکـرد و عذر آنان را میخواست.و خلاصـه، او مـردی صـادق و خالص و باایمـان و باتقـوا بـود. از تمـام وجـود او شجـاعت و مقـاومت و ایثارگـری نمایـان بـود. در تمـام عمـــر خـود رنجهـا و سختیهـای مختلفـی را در راه هـدف پاکش متحمل شده بـود. و اوکه مردی پاکباخته و انسانی کامل شده بـود ، بالاخره در 62/8/3 ساعت 4 بعدازظهـر، در حالی که برای بررسـی موقعیت و وضعیت جبهۀ حق به خـط مقـدم رفته بـود، با مینهای دشمن زبون برخورد و پس از جراحـات زیاد، در ساعت 4:30 بامداد 62/8/4 به معبـود خـود پیوست و برای همیشه داغ و غمی جگـرسوز در یاران و همرزمـانخود به جـای گذاشت. او رفت و ما بـیپـدر شدیـم و در قرارگاه به غربتی غمانگیز دچار شدیم.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : سخنرانی شهیــــد محمـــــد ابراهیــــم همـــت فرمانده لشکر 27 محمد رسولالله (ص) دربارۀ عملیات والفجر 4: خیلی از عزیزان را در این عملیات از دست دادیم. خیلی از بچههای گمنام، شریف و به قول فرمانده دلاور تیپ عمارِ لشکرِ ما، شهید اکبر حاجیپور، «دریا دل» که گمنام به شهادت رسیدند. آنان خیلی عظمت داشتند. فقط خدا عظمت آنها را میداند... برادرمان حاجیپور، فرمانده تیپ یک عمار، برادر مهدی خندان معاون این تیپ و حاجعباس ورامینی مسؤول ستاد لشکر، برادرمان نظـامآبادی معاون گردان حمــزه که از بچههای خوب بسیج بودند و برادر ابراهیم معصومی فرمانده گردان کمیل و برادر میرحمید موسوی معاون گردان مسلمبنعقیل و شهدای بسیج که همهشان سردار بودند و به فیض شهادت نائل آمدند. ما چارهای نداریم جز اینکه مرد باشیم و راه این شهداء را ادامه دهیم. در روایت است، اگر شما در جنگ شرکت کردید و برای شهادت رفتید، اگر شهید هم نشدید، اجر شهید را دارید. مواظب باشید این اجر را از بین نبرید. شما مثل شهیدِ زندهاید. انشاءالله بتوانید راه شهدا را محکم و پُرقدرت ادامه دهید. ما باید ثابتقدم باشیم. خدا شاهد است این صحنههایی که دارد از مقابل چشمان ما میگذرد، کمتر از صحنههای صدر اسلام نیست. در صدر اسلام، آقا اباعبدالله (ع) 72 تن یار داشت. همهاش 72 تن بودند که میروند شهید میشوند. الان چیز دیگری دارد اتفاق میافتد. صحنهای از بچههای تخریب لشکر برایتان تعریف کنم. در مرحله دوم، رسیدند به سیمخاردار. یکی در گردان مالک، روی سیمخاردار میخوابد و میگوید: « پایتان را روی من بگذارید و رد شوید.» بچههای بسیج پا روی پشتش میگذارند و میگذرند. او روی سیم خاردار میمیرد. یک مین زیر شکمش منفجر میشود و شهیدش میکند. کسی اینقدر عاشق؟ مگر عشق بدون شناخت میشود؟ عشق بدون شناخت معنا ندارد. در ارتشهای دنیا، نیروهایی که عشقِ بدون شناخت دارند، میآیند و کُپ میکنند. از جایشان تکان نمیخورنــد. از گلولـه میترسند. این شناخت میخواهد که یکی روی مین بخوابد، سینهاش را بگذارد روی سیمخاردار تا دیگران از روی بدن او رد شوند. شوخی نیست. تا درک نباشد، نیتها پاک نمیشود.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : شهید حجتالاسلام محمد شهاب از کسانی بود که در عملیات والفجر4 شرکت داشت. او در شب عملیات، در یادداشتهایش چنین راز و نیاز کرده است: خدايا، ماهها انتظار سپري گرديد و آرزوي ديرينه و نهايت آرمان بندۀ گناه كارت به لطف تو تحقق يافت؛ آنچه كه در پشت جبهــه در عشق آن ميسوخت و به ياد حالات عاشقان حسين در جبهه غبطه ميخورد. در آن زمان، آرمان اين بود كه كي باشد توفيق شركت از نزديك يابد و سر بر ديوار سنگر گذاشته و در كنار ياران اباعبدالله نغمۀ حسين سر دهد. امروز آن آرمان به مراحم بيپايان تو تحقق يافت، ولي تازه متوجه ميشود كه اين قدم اول و شايد قبل از اول است. آنچه را جبهه لازم دارد، چيز ديگر است، نه فقط شركت كردن. اگرچه نقش شركت و دور شدن از محيط تعلقات دنيا و همجواري با عزيزان عارف، خود منت بزرگ توست، اما اينجا را مايههاي ديگر لازم است و ابزار و وسايلي مهمتر. تازه اول احساس شرمندگيها، شناخت ضعفها و عقبماندگي است. خدايا، از اين ضعفها و ناتوانيها و عقبماندگيها به تو پناه ميبريم و از تو استمداد ميطلبيم و حال كه توفيق شركت عنايت كردهاي، لياقت همراهي و همگامي با اين ياران حسين را به ما عنايت فرما. خدايا، لحظات حساس قبل از حمله است. آنچه از قرائن پيداست، امشب شب حمله خواهد بود. عاشقان حسيني، از ديروز آماده ميشوند و اگر مشيت تو تعلق گيرد، فرداشب و يا شبهاي آينده نوبت عمليات گردان ما خواهد بود. خدايا،آيا اين بندۀ گنهكار تو لياقت شركت در اين عاشورا را خواهد داشت؟ خدايا،آيا مرثيهخوان حسين (ع) در اين قافلۀ حسيني عازم كربلا، خواهد توانست با رزمندگان عاشق همراهي كند؟ خدايا، خودت عزت و آبروي اين لباس اسلامي را حفظ فرما كه ميداني غرض ما از شركت تنها تبليغ اين لباس و اسلام است. خدايا، آنچه را كه آرزوي نهايي من بود كه شركت در عمليات باشد، ظاهراً همه موارد مقدماتي آن مهيا شده است. تجهيزات در اختيار قرار گرفته و مشخص شده كه بايد در گردان 130 با گروهان يك حركت كنم. گردان هم كه آماده حركت است، تنها از اين لحظه الطاف و مراحم بيپايان توست كه همچون قبل كه دائماً بر بندگان ريزان بوده است، در اين لحظات حساس به فرياد منِ ضعيف برسد. شركت در عاشوراي رزمندگان تو، ايمان قوي، قدرت تقوي، توان حسيني و عشق خدايي لازم دارد… كه من فاقد همۀ اين ويژگيها هستم. تنها به لطف تو اميدوارم كه در شب حمله مرا همراهي كرده و بتوانم به اين وظيفۀ سنگين عمل نمايم.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : شهید حسین خرازی فرمانده لشکر 14 امام حسین (ع)، دو شب پس از عملیات در ارتفاعات سورن و در مراسم شهــادت سید مصطفـی حسنزاده (مسؤول اطلاعاتعملیات لشکر)، خطاب به نیروهایش چنین گفت:هدف بیشترِ این شهادتها، تربیت ما انسانهای خاکی است. اگر در این شهادتها خوب دقت کنیم، میبینیم برای ما تربیتهایی است. در هر شهیدی، یک خصیصهای است، یک اخلاق پسندیدهای است که اگر ما به آن تأسی کنیم، برای ما میتواند رهنمون و هدایتگر باشد. خداوند انسانهایی را انتخاب میکند که بیشتر دوستشان داشته باشد: “یحبالذین یقاتلون فی سبیل صفاً کانهم بنیان مرصوص”، و این شهدا و این برگزیدگان، همگی در مقام صبر و مجاهدت مشخص میشوند. قرآن كريم ميفرمايد مپنداريد كساني كه در راه ما جهاد كردند و شهيد شدند، مردهاند، اينها حيات دارند، با شهادت خودشان به ما حيات ميدهنـد. ميبينيم كه اينطور هم هست. در جامعۀ اسلامي كه ارزشهاي انساني و اسلامي براي ما معيــار است، اين انسانها آنطور كه خـدا آنها را برميگزيند، باید براي ما هم الگو باشند. اسلام و تاریخ، فداکاری این شهدای بزرگ را از یاد نخواهد برد. اگرچه این شهدا (کما اینکه امام هم فرمودند) در روی زمین گمنام هستند ولیکن در آسمانها اینها کرامت دارند و عظمت. عزت ما هم در همین شهادتها و جراحتهاست. ما، هم به شهادت و هم به این جراحتها آزمایش میشویم و مؤمنین در این مرحله از آزمایش است که میزان و گرایش به حق و صبرشان مشخص میشود که چقدر به حق و به خدا جداً وفادارند و گرایش دارند. شهدا در اين صحنه و در اين ميدان، بهترين الگوها و بهترين علامتهاي راه و نمونههایي هستند كه اين اهداف را در جامعه پياده ميكنند و با شهادت خودشان گواه ميگيرند؛ خدا آنها را بر ما گواه ميگيرد: “يتخذ منكم شهداء”. حتي در مقام شهيد هست كه در روز قيامت، پيامبران هم برپا ميشوند و ميايستند به احترام شهدا؛ و شهــدا بدون جــواب و سؤال ميآيند، از جلوي همگي رد ميشوند و اولين گروهي هستند كه به بهشت خداوندي ميرسند و در آنجا مقيم ميشوند. اينها همگي در اثر پاسداري و جا پاي انبياء گذاشتن و در خط انبياء حركت كردن و خود را منطبق با قوانين و معيارهايي كه آنها براي جامعۀ ما عرضــه داشتند، ميباشد. شهدا الگوهاي انسانيت و انسانهاي وارستهاي هستند كه خودشان را از وابستگيها رهانيدهاند و كلمۀ زيبا براي اين شهدا گفته شده كه: شهيد اوج رهایي از وابستگيهاست.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : شهید علی صیاد شیرازی دربارۀ یکی از مراحل عملیات گفته است: قرار بود در مرحلۀ سوم عملیات، یگانهای ارتش و سپاه از رودخانه قزلچه عبور کنند و ارتفاعات مهم کانیمانگا و سنگ معدن را به تصرف خود درآوردند. در قرارگاه، پیرامون مرحلۀ سوم عملیات تبادلنظر کردیم. اکثر فرماندهان در نظر داشتند گردانها را از رودخانه قزلچه عبور بدهند و مستقیم و یکباره به ارتفاعات کانیمانگا هجوم ببرند و بالای آن به یکدیگر ملحق شوند. صعود به قلههای بلند کانیمانگا به آسانی میسر نبود. در گرماگرم بحث و گفتوگو بودیم. جلسههای مکرر داشتیم. فرصتی پیش آمد و گوشۀ سنگر خوابم برد. در عالم خواب، امام خمینی را دیدم که به قرارگاه تشریف آوردند. مقابل ایشان صف کشیدیم. امام با همۀ فرماندهان ملاقات کردند. من در آخر صف، منتظر بودم و میخواستم در خلوت با ایشان صحبت کنم. وقتی امام مقابل من قرار گرفت، نتوانستم کلمهای بیان کنم. قصد داشتم نگرانیام را ابراز کنم. بعد از سلام و دیداری کوتاه، متوجۀ دیگر فرماندهان شدند. مجدد به سمت من برگشتند، سری تکان دادند و لبخندی زدند و فرمودند: «شما، کارتان درست میشود.» اینجا بود که آرامش پیدا کردم. بحث و بررسی همچنان ادامه یافت. طرحهای زیادی بود و فرصت فرماندهان کم. سرانجام مرحلۀ سوم عملیات والفجرچهار شروع شد. نبرد در ارتفاعات کانیمانگا به اوج رسید. ارتفاعات شیخگزنشین و شیختارجر به تصرف قوای خودی درآمد، ولی قلۀ 1904 نه. یعنی بلندترین قلۀ کانیمانگا در اختیار دشمن ماند و تنگۀ روکان و شهر پنجوین سقوط نکرد. لشکر 27 در این مرحله نقش اساسی داشت. گردانهایش تازهنفس بودند و عدۀ آنها زیاد بود. برای تصرف 1904 تلاش فراوانی کردند. عملیات به روز کشیده شد. و شبی دیگر و روزی دیگر. من در گرماگرم نبرد، از قرارگاه تاکتیکی لشکر 27 در کنگرک به خط مقدم میرفتم و آخرین وضعیت خطوط را کنترل میکردم. روزی بین لری و کنگرک پرواز میکردیم که جنگندههای دشمن متوجه ما شدند. یکی از آنها آمادۀ حمله شد و به طرف ما شیرجه زد. راکتهای آن طـوری از کنـار مـا مـیگـذشت کـه مـوج حـرکت و انفجـار آنهـا هلیکوپتـر مـا را به لـرزه میانــداخت. ســـرهنگ خلبـان، ســرعت هلیکوپتـر را به 140 مایل در سـاعت رسانـد و تـوانست مـا را از مهلکه بـرهانـد. شنیده بودیـم که هلیکوپتر شهیـد کشوری به همین شیوه گرفتار شده بود. عملیات در چنـد مرحله ادامه پیدا کرد. نیروهای ما از جهات مختلف به قلۀ 1904 حمله کـردند. عملیات والفجـر4 یک ماه طول کشید و قـلۀ 1904 سقـوط نکـرد و سرانجـام صحنۀ نبـردبسته شد.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : از پشت خاکریز خودی، شاهد عبور ستونهای رزمنده بودم. همۀ فرماندهان ارشد ما حضور داشتند. گردانها پس از عبور از رودخانه قزلچه، به سمت یالهای بزرگ و قلههای کانیمانگا هجوم بردند؛ هر گردان به سوی یک قله. پاسی از شب گذشته بود که درگیری شروع شد. کار به روز بعد کشیده شد. مرا برای توجیه مناطق آزاد شده، فرستادند. به ارتفاع شیختارجر نزدیک شدم. تپههای چپ و راست در تصرف ما بود، ولی یک کمین هنوز تسخیر نشده بود. عراقیها با آخرین قدرت مقاومت میکردند. داخل تنگه بودم. سمت راست شیخگزنشین بود و سمت چپ شیختارجر. مجروحان از بالای قله و ارتفاعات به سمت پایین سرازیر بودند. دو نفر را دیدم که با هم پایین میآمدند. اولی پایش با مین قطع شده و به پوستی آویزان بود. دیگری مجروحی بود که هر دو چشمش را بسته بود و صورتش پر از خون بود. مجروح که یک پا نداشت، بر پشت مجروح نابینا سوار بود و قدم به قدم میگفت که از کدام سمت برود. هر دو از نفس افتاده بودند. گلولههای خمپاره زمین اطرافم را شخم میزدند. بچهها چند تا قله را پاکسازی کرده بودند. قلۀ اصلی مثل کوه آتشفشان بود. از بالای آن آتش میبارید. جلوتر، در یکی از یالها، با منظرۀ فجیعی روبهرو شدم. در تپههای شمالی کانیمانگا، به محوطهای رسیدم که با سنگهای ریز و درشت پوشیده شده بود. پیشتر رفتم. عدۀ زیادی از شهدا را زیر سنگها دیدم. اینها شهدای لشکر ثارالله کرمان بودند که زیر خروارها سنگ خوابیده بودند. آنها طلایهداران نیروهای خطشکن بودند. پیش از آنکه لشکر ما وارد عمل شود، لشکرهای دیگر در منطقه عمل کرده، اما موفق نشده بودند. اینها شهدای مراحل قبلی عملیات بودند. بین شهدا، نوجوانان زیادی دیده میشدند. هنوز مویی روی صورتشان نروییده بود. پوتینهاشان را برده بودند. لباسشان را کنده بودند. لاشههــای سنگ روی ســــر و سینــهشان افتــاده بود. بیرحمانه،بیرحمانه... صحنۀ دردناکی بود. برای یک لحظه به زمین و زمان شکایت بردم. کندن زمین کوهستان، سخت و جانفرسا است. عراقیها هم به خودشان زحمت نداده بودند و جنازهها را با سنگ پوشانده بودند. همان جا کنارشان نشستم. انگار کنار قتلگاه بودم. کسی روضه نمیخواند، اما من میگریستم.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : چند روزى مىشد اطراف منطقۀ کانىمانگا کار مىکردیم و مشغول تفحص پیکر شهداى عملیات والفجر4 بودیم. اواسط سال 71 بود. از دور متوجه پیکر شهیدى داخل یکى از سنگرها شدیم. سریع رفتیم جلو. همانطور که داخل سنگر نشسته بود، ظاهراً تیر یا ترکش به او اصابت کرده و شهید شده بود. خواستیم بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم. بعد از لحظاتی، در کمال حیرت دیدیم انگشت وسط دست راست این شهید کاملاً سالم مانده است؛ یعنی در حالی که همۀ بدن او اسکلت شده بود، این انگشت سالم مانده بود. کمی که دقت کردیم، دیدیم داخل این انگشت شهید، انگشتری است. همۀ بچهها دور پیکر شهید جمع شدند. خاکهاى روى عقیق انگشتر را که پاک کردیم، صدای ناله و فغان بچهها بلند شد. روى عقیق آن انگشتر حک شده بود: حسین جانم. نذر چهل زیارت عاشورا کرده بودیم که شهدا رویشان را به ما نشان دهند. مدتی بود که روی قلــه را میگشتیـتم و شهیــدی پیدا نمیکردیم. همه جا را جستجو کردیم. لابهلای صخرهها، توی شیب ارتفاعات... همه جا را گشتیم، ولی دریغ. میدانستیم یک دسته در این نقطه شهید شدهاند. روزهای تابستان بود و هوا گرم. یکی از بچهها به اعتراض گفت شاید عراقیها جنازۀ شهدا را به جای دیگری انتقال دادهاند و آنجا خاک کردهاند. کمکم داشتیم راضی میشدیم وسائلمان را جمع کنیم و از آنجا برویم که یکی از بچه ها گفت: «لااقل تا پایان نذرمان بمانیم. صبحها در زیارت عاشورا شهدا را قسم بدهیم که خودشان را به ما نشان بدهند.» ماندیم و آنچه میخواستیم شد. اولین شهید را بعد از زیارت عاشورای روز چهلم پیدا کردیم. شهدا جوابمان را دادند.