نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : من شهید بروجردی را از اوایل پیروزی انقلاب شناختم. دقیقاً خاطرم نیست که کی بود. اواسط سال 1358 شورای انقلاب مرا مأمور کرد که بروم سپاه و کارهای سپاه را به عهده بگیرم. من در جایگاه فرماندهی سپاه قرار گرفتم و رفتم در سپاه مرکزی مستقر شدم. برادرانی از آشنایان سپاه ـ کسانی که در سپاه بودند ـ به من مراجعه کردند و گفتند خوب است که شهید بروجردی را بگذارید اینجا؛ ظاهراً منطقة غرب کشور بود. موافقت کردم و شهید بروجردی را فرستادیم آنجا و از آن وقت با کار ایشان آشنا شدم. در طول دو یا سه سال ـ دقیقاً یادم نیست ـ شهید بروجردی را میدیدم که در اشتغالات گوناگون و مأموریتهای مختلف سپاه نقش داشت. در قرارگاه حمزه (ع) و تشکیل آن ایشان نقش داشت؛ تشکیل قرارگاه یکی از کارهای بسیار مهم بود. یادم میآید در سالهای 1360 و 1361 بود که حضور ضدانقلاب در منطقة غرب کشور یک حضور بسیار فعالی شده بود. از طرف عراق تغذیه میشدند؛ هم تغذیۀ مـالی و هم تغذیۀ تبلیغــاتی و هم تغذیۀ تسلیحاتی. خیــلی شیطنت میکردند؛ حضورشان در منطقۀ غرب کشور واقعاً مشکلات بزرگی برای مردم آن منطقه بود. مرحوم شهید بروجردی بسیار فعال بود در این زمینهها. یک بار در سال 1359 یا اوایل 1360 رفتم منطقۀ غرب. ایشان آن وقت در باختران [کرمانشاه] بود و از نزدیک شاهد کار او بودم. اما آن چیزی که من از شهید بروجردی در آنجا احساس کردم و یک احترام عمیقی از او در دل من به وجود آورد، این بود که دیدم این برادر ـ با کمال متانت و با کمال نجابت ـ به چیزی که فکـر میکند، مسؤولیت و وظیفه است. برخی با احساسات شخصی و گروهی فکر میکردند؛ یک نفر که با او موافقند، او را تقویت کنند و یکی را که با او مخالفند، با او مخالفت کنند؛ با کارهایش برخورد کنند؛ به هیچ وجه اینطور چیزی نبود. اما شهید بروجردی هیچگونه حرکتی که از آن حرکت آدم احساس کند که در آن کارشکنی یا مخالفتی هست، انجام نمیداد و این علاقة من به این شهید عزیز را خیلی بیشتر کرد. من تصور میکنم روحیۀ آرامش و نداشتن حالت ستیزهجویی با دوستان و گذشت و حلم در مقابل کسانی که تعارضهای کاری با او داشتند، نشانۀ آن روح عرفانی شهید بود. معاشرتی که بتوانم جزئیات حالات عرفانی او را به دست بیاورم، متأسفانه نداشتم، ولی برخوردها و رفتارها، نشان دهندۀ معنویات و روحیات افراد است. حضرت امام خامنهای(مدظله العالی)
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : صف مردم کُرد، از صف ضدانقلاب جداست. این مردم مسلمانند. فطرتاً خواهان حکومت اسلامیاند. وقتی دست رحمت نظام بر سر آنها گسترده شود، بدیهی است که سلاح به دست گرفته و با تمام قدرتشان، به مصداق کریمه «اشداء علی الکفار»، با تجزیهطلبان ملحد خواهند جنگید. با اطمینان میگویم، همین مردم دوشادوش ما خواهند جنگید و ضدانقلاب را سرکوب خواهند کرد. انقلاب اسلامی نوری در این کشور تابانده که همه از آن بهره بردهاند و همه به رهبری آن اعتقاد دارند. امام ميفرمايند همۀ هدف ما، مكتب ماست. آنها كه مكتب را قبول ندارند، ميگويند نتيجۀ چنين اعتقادي ميشود انحصارطلبي! ما اگر شمشير به دست گرفتهايم، بايد «لتكون كلمهالله هي العليا» شمشير بزنيم، براي اينكه حكم خدا، دين خدا، روي كار بيايد. اگر هدف ما اجراي حكم خدا و حاكميت دين او نباشد، ديگر مبارزه چه فايدهاي دارد؟ حالا چه شاه باشد، چه كس ديگري، آن وقت چه فرقي خواهد داشت كه ما براي چه كسي ميجنگيم؟ بحث ما و هدف ما اين است كه حكم خدا پياده بشود. کوههای غرب کشور مظهر ظهور کسانی است که بدون هیچگونه چشمداشتی و تنها و تنها برای رضایت خداوند قدم به این سرزمین گذاشتند و با خون خودشان امنیت این دیار را تضمین کردند. ما همه مدیون این شهیدان هستیم. آنها شیران روز و شبزندهدار بودند. با اشک چشمان خود از خداوند پیروزی و سلامت نفس را میخواستند. و بدانید که این دو جدا از هم نیستند. پیروزی وقتی ارزش دارد که با سلامت نفس باشد؛ برای رضای خدا، و فقط برای او. شهدا این درس را به همۀ ما دادند.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : محمد بروجردی در سال 1333 در روستای درهگرگ از توابع شهرستان بروجرد به دنیا آمد. شش ساله بود که پدرش را از دست داد. با مرگ پدر و وخامت وضعیت مادی خانواده، مادر، محمد و پنج فرزند دیگرش را به تهران آورد و در محله مولوی ساکن شدند. مادرش میگوید: « محمد شش ساله بود که یتیم شد. از هفت سالگی، روزها را در یک دکان خیاطی کار میکرد. اسمش را در یک مدرسۀ شبانه نوشتم و شبها درس میخواند. همه او را دوست داشتند؛ چه معلم، چه صاحبکارش.» پس از چندی، با گروه «هیاتهای مؤتلفه اسلامی» مرتبط شد. در سال 1350 ازدواج کرد و یک سال بعد به خدمت نظام وظیفه فراخوانده شد. اندکی بعد، به قصد دیدار با امام خمینی (ره) از خدمت فرار کرد؛ اما حین عبور از مرز زمینی ایران و عراق، توسط ساواک شناسایی و دستگیر شد. در زندان، عوامل منافقین به کسانی که معتقد به ولایت فقیه و رهبری حضرت امام (ره) بودند، از روی طعنه میگفتند فتوایی! محمد بدون هیچ ابایی، همواره میگفت: «آری، ما فتوایی هستیم و مقلد. خودمان که مجتهد نیستیم تا بتوانیم احکام را از منابع آن استخراج کنیم. بگذارید هر چه دلشان میخواهد، بگویند.» پس از شش ماه، از زندان آزاد شد. بلافاصله او را تحویل ارتش دادند و برای خدمت سربازی به تهران آمد. پس از خاتمۀ دوران سربازی، با روحانیت متعهد پیرو خط امام ارتباط برقرار کرد. چندی بعد، دست به چاپ، تکثیر و توزیع اعلامیهها و پیامهای امام زد. در سال 1355، برای آموزش جنگهای پارتیزانی راهی سوریه شد. پس از بازگشت و شروع انقلاب، یک رشته عملیات چریکی را علیه تاسیسات سیاسیامنیتی و مراکز به ظاهر فرهنگی رژیم، طراحی و اجراء کرد. از جملۀ این رشته فعالیتهای مسلحانه، میتوان به انفجار رستوران خوانسالار (عشرتکده و محل تجمع و عیاشی مأمورین آمریکایی ستاد آسیای جنوبغربی سازمان سیا در تهران)، انفجار اتوبوس نظامی حامل مستشاران آمریکایی در لویزان، خلعسلاح مأمورین قرارگاه شهربانی در تهران و عملیات نظامی علیه یک رشته از مراکز ساواک اشاره کرد. در 12 بهمن 1357، همزمان با ورود امام به ایران، مسؤولیت تشکیل و سرپرستی گروه حفاظت از رهبر انقلاب، به محمد محول شد. بلافاصله تشکیل و سازماندهی یگان حفاظت محل سکونت حضرت امام در تهران را آغاز کرد. در پی آغاز درگیری های مسلحانه مردم و نیروهای شاه در روزهای 21 و 22 بهمن 1357، او نقش چشمگیری در تصرف پادگان جمشیدیه و نیز آزادسازی مراکز رادیو و تلویزیون از لوث چکمهپوشان گارد جاویدان ایفا کرد. در همین عملیات، با اصابت گلولهای از ناحیۀ پا مجروح شد و با تنی زخمی و لبی خندان، طلوع پیروزی انقلاب را به نظاره نشست.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : پس از پیروزی انقلاب اسلامی، فعالیتهای محمد بروجری گستردهتر شد. ابتدا سرپرستی زندان اوین را برعهده گرفت که عمدۀ زندانیان آن از عناصر ساواک و ارتش شاه بودند. اما سرنوشت او، در عرصهای دیگر باید رقم میخورد. محمد یکی از دوازده نفری بود که سپاه را پایهگذاری کردند و تحت نظارت شورای انقلاب، بازوی مسلح انقلاب اسلامی در بهار 1358 تأسیس شد. در شورای مرکزی سپاه آغاز به کار کرد و مسؤولیت معاونت عملیات پادگان ولیعصر (عج) را عهدهدار گردید. با گسترش غائلهآفرینی تجزیهطلبان در کردستان، به سنندج رفت و فرماندهی عملیات قلعوقمع قوای مسلح ضدانقلاب در کردستان را برعهده گرفت. شهید علی صیاد شیرازی دربارۀ آن روزها میگوید: «موقعی که ضدانقلابیون محل باشگاه افسران لشکر 28 را در سنندج محاصره کردند، بچههای ما در آنجا 40 شبانهروز در محاصرۀ مطلق بودند. حتی چیزی برای خـوردن هم نداشتند. با این حال، استقــامت میکردند. شهید بروجردی، برای رهایی اینها، دست به هر کاری میزد. او آنقدر در این راه استقامت کرد که با همکاری و یکدلی رزمندگان سپاه و ارتش، پس از مدتی کوتاه، محاصره در هم شکست.» در این دوران سخت و مشقتبار بود که طرح تشکیل «سازمان پیشمرگان مسلمان کُرد» را تدوین و به شورای عالی سپاه عرضه داشت. این طرح با همفکری و پیگیری عناصر پیرو خط امام در شورای انقلاب، به ویژه شهید آیتالله بهشتی تصویب شد و مسؤولیت تشکیل این سازمان به او محول گردید. با شروع تهاجم ارتش عراق، در مهر 1359، به همراه تنی چند از همرزمانش، راهی سرپلذهاب شد و شهر را از خطر سقوط حتمی نجات دادند. در این نبرد نابرابر، چندین بار تا پای شهادت پیش رفت و بالاخره هم از ناحیۀ دست جراحت سختی برداشت. پس از تقسیم سپاه به مناطق مجزا در سطح کشور، فرماندهی منطقه 7 سپاه کشوری شامل استانهای: همدان، کرمانشاه، کردستان و ایلام به او سپرده شد. چندی بعد، پیشنهاد تشکیل قرارگاهی مستقل، برای طراحی، هدایت و رهبری مشترک و منسجم نیروهای ارتش و سپاه در غرب کشور را مطرح ساخت. پیشنهاد، با استقبال فرماندهان ارشد سپاه و ارتش مواجه شد. قرارگاهی که نام پرچمدار رشید اسلام، حمزه (ع) را به خود گرفت. با گسترش دامنۀ فعالیت قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) در غرب، ضرورت تشکیل یک یگان رزمی ویژه، برای جنگهای غرب کشور را احساس نمود. بر حسب همین ضرورت نیز تشکیل تیپ ویژه شهدا را در دستور کار قرار داد. او در حال به پایان رساندن مأموریتش در خطۀ غرب کشور بود. همسر محمد، دربارۀ یکی از آخرین دیدارهایش میگوید: « به ایشان گفتم چهار سال است که در این منطقه هستیم. انشاءالله بعد از ختم جنگ به تهران برمیگردیم یا نه؟! در جوابم گفت: به خاطر نیاز شدید این منطقه، تصمیم گرفتهام در کردستان بمانم؛ کاری هم به ختم جنگ ندارم. گفتم: پس لابد با خبر شهادت شما به تهران برمیگردیم؟ خندید و چیزی نگفت.» روز اول خرداد 1362، به همراه تعدادی از فرماندهان، به قصد انتخاب محلی مناسب برای استقرار تیپ ویژه شهدا، شهرستان مهاباد را ترک کرد و با عبور از سهراهی مهاباد ـ نقده، خودرو حامل آنان به مین برخورد و... محمد بروجردی آسمانی شد.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : مادر شهید محمد بروجردی: خانۀ ما در مولوی، تبدیل شد به مرکز انتشار اعلامیه ضدرژیم. محمد به همراه چند نفر از دوستانش، در طبقه همکف یکی از اتاقها، سه چهار تا دستگاه خیاطی گذاشتند و عدهای بیوقفه پشت چرخها کار میکردند... این ظاهر قضایا بود. درست در زیرزمین همین اتاق، آنها چاپخانه مجهزی داشتند که شبانهروز کار میکرد و اعلامیههای امام خمینی (ره) را تکثیر میکردند. برادرشهید محمد بروجردی: وقتی آمـدیم تهران، هر ســه بــرادر در یک کارگاه تشکدوزی کــار میکردیم. یک آقایی بود پنجاه شصت ساله، که تیپ و قیافهاش به روحانیها میخورد. اما لباس نداشت. یک روز آمد سر کارمان و همان جا روی فنرها نشست. محمد داشت نماز میخواند. نمازش که تمام شد، رو به محمد گفت: چرا اینجا نماز میخوانی؟ چرا نمیروی مسجد؟ سرآغاز تحول محمد همین حرف بود. انگار آن فرد را خدا فرستاده بود که بگوید از کجا کارش را شروع کند. خواهرشهید محمد بروجردی: محمد در خانوادۀ ما تافته جدا بافته بود انگار. قسمتش این بود شهید شود و حقش بود به شهادت برسد. از نظر بینش دینی و ذکــر احادیث بینظیر بود. همیشه جملههای خوبی برای گفتن داشت. وقتی ازدواج کردم، مدام میپرسید چکار میکنی؟ میگفتم میروم مجالس روضه و ذکر مصیبت. میگفت همۀ اینها خوب است، اما قرآن هم زیاد بخوان. همیشه میگفت قرآن را با معنیاش بخوان، تفاسیر را بخوان. مثال میزد که این کتاب آسمانی چه برکاتی در زندگیمان دارد. خواهرشهید محمد بروجردی: یک شب به خانهشان رفتم. پسر کوچکم تازه به دنیا آمده بود. زمستان سرد و خیلی بدی بود. میخواستیم برگردیم بروجرد و بنزین نداشتیم. گفتم چند تا کوپن به ما میدهی؟ آمدی بروجرد، پس میدهیم. دیده بودم جلوی ماشینی که از طرف سپاه دستش است، پر از کوپن بنزین است. گفت ببین خواهرم، خانۀ قاضی هم گردو زیاد است، اما شماره دارد! اینها مال من نیست. بعد از برادرِ دیگرم خواست چند تا کوپن موتورش را به ما بدهد تا بتوانیم برسیم به بروجرد. بعد هم گفت اگر اینها را به تو بدهم و در این بین شهید شوم، چطور میتوانم این امانتها را برگردانم. همسرشهید محمد بروجردی: منزل ما مدت زیادی در غرب کشور بود. محل کار محمد با منزل فاصلۀ زیادی نداشت و هر موقع که میخواست، میتوانست سری به خانه بزند. با این وجود، هر سه یا چهار هفته زودتر به خانه نمیآمد؛ به طوری که بچهها از او غریبی میکردند. وقتی از او خواستم که بیشتر به منزل سر بزند، در جواب گفت: شما هیچوقت از ذهن من دور نمیشوید، اما چه کنم که مسؤولیت انقلاب سنگینتر است.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : یکی از فرماندهان کُرد، میگوید: اوایل سال 1359 بود. به همراه شهید محمد بروجردی، برای تأسیس سازمان پیشمرگان مسلمان کُرد، از طریق ارتبــاطی که بـا آیت الله خامنهای داشتیم، به شورای انقلاب در تهران رفتیم. پس از شرکت در جلسهها و پیگیری و اخذ مجوزهای لازم و تهیۀ ملزومات تأسیس سازمان، آماده عزیمت به جبهههای غرب کشور شدیم. حضرت آیتالله خامنهای، هنگام بدرقه ما فرمودند: « بروجـردی را به شما و شما را به پــروردگار میسپارم...» با روحیهای که از آقا گرفته بودیم، به کرمانشاه برگشتیم. در مدتزمان کوتاهی، نیروهای پراکندۀ سازمان را متمرکز و سازماندهی کرده و فعالیتهای خود را با قدرت آغاز کردیم. شهید بروجردی را از سال 1358 و پس از غائله پاوه، زمانی که معاون سپاه پاوه بودم، میشناسم. شهید بروجردی فرمانده سپاه پاسداران غرب کشور بود. شهید ناصر کاظمی هم فرمانده سپاه پاوه و از دوستان نزدیک و همکیش شهید بروجردی بود. این دو شهید بزرگوار مانند هم بودند. آنها دو بال بودند که برای نجات کردستان آمدند تا حامی و امید کردها باشند. شاید اگر بروجردی و کاظمی نبودند، پاکسازی کردستان به راحتی و با هزینه و تلفات پایین انجام نمیشد. شهید بروجردی بسیار متواضع، مردمدار و جذاب بود. به شخصیتها و علمای کُرد احترام خاصی میگذاشت. همیشه با آنها مشــورت میکرد و به آنها ارزش میداد؛ خودرأی نبود و به اتکای کردها عمل میکرد. همین منش، او را در قلب مردم کردستان جای داد؛ تا اندازهای که او را « مسیــح کردستـان» نامیدند. مسیح یعنی ناجی و شهید بروجردی ناجی مردم کردستان بود. پس از شهادت محمد بروجردی، بیش از 20 هزار نفر از مردم کردستان و اورامانات، پیکر پاکش را از کردستان تا بهشتزهرای تهران همراهی کردند.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : شهيد محمدابراهيم همت: بودند برادراني كه در اثر فشار كار خسته شده بودند، ولي بعد از چند دقيقه صحبت با شهيد بروجردي، تمام مسائل آنها حل ميشد و با دلي گرم و اميدوار دوباره سراغ كارشان ميرفتند. ما شاگرد او بوديم. ايشان داراي يكسري ويژگيهاي اخلاقي خاصي بودند كه شايد من در طول زندگيام از كمتر انساني ديدم. ولايتپذيري در اين انسان بزرگ، استقامت و پايداري، اخلاق حسنه، خصوصاً در برخوردهاي اجتماعي، از ويژگيهاي خاص اوليۀ اين مرد بود. او خيلي ساده از خطاي ديگران دربارۀ خويش ميگذشت و به اشتبـاه خود اعتـراف داشت و طلب عفو ميكرد.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : شهید علی صیاد شیرازی: سابقۀ طولانی حضور شهید بروجردی در منطقۀ کردستان و آذربایجان غربی، یکی از نمودارهای استقامت اوست. به کرّات برادران مسؤولمان در سپاه میخواستند به او مسؤولیت دیگری در جاهای دیگر بدهند، ولی او خودش را مدیون میدانست و میخواست که همچنان مبارزه با ضدانقلابیون را ادامه دهد. خداوند در قرآن کریم میفرماید: اشداء علی الکفار رحماء بینهم. این دو موضع را در وجود این شهید میدیدم که چقدر در مبارزه با ضدانقلاب سرسخت و قاطع و چقدر متمایل به محبت و عطوفت بود؛ نسبت به مردم و آنهایی که احساس ندامت میکردند و میخواستند به آغوش اسلام برگردند. او همیشه به مسؤولین تذکـــر میداد که بایستی رعایت تمام این اصول را بکنند.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : رحیم صفوی: بروجردی متولد 1333 بود؛ یعنی در زمان شهادتش و به هنگامی که فرماندۀ قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) بود، و سه استان ما همچون کردستان، کرمانشاه و آذربایجانغربی را فرماندهی میکرد، فقط 29 سال داشت. قبل از شهادتش، بیش از 30/000 نفر تحتفرماندهیاش بودند. شهید بروجردی آنچنان در جوانی به عقل و فهم و بینش و تجربه و در میدان اخلاق و عرفان پیش رفته بود که واقعاً به عقیدۀ من یکی از اولیای خدا بود. یک مجاهد و سالک الیالله.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : شهید حسن آبشناسان: ابتدا با ایشان در قرارگاه غرب آشنا شدم. برادر سپاهی، با موی سر و ریش قهوهای. با قیافهای نورانی. او را خوشبرخورد و دردآشنا یافتم. از آن به بعد، بیشتر در کنار هم بودیــم و از نزدیک با او تمــاس داشتم. در بحرانیترین زمان عملیات، خونسرد و به قدرت لایزال الهی متکی بود. هر حرکت و هر جنبشی را از خداوند میدانست. در عملیات دائم زیر لب با خودش زمزمه میکرد و نام خدا را بر زبان میآورد. بروجردی همرزمی شجاع، دوستی مهربان، پدری مهربان و یار فداکار برای مردم منطقه بود. او رزمندۀ روز و عابد شب بود.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : شهيد حجتالاسلام محلاتي: به قدري متواضـع بود كه هيچگاه « من» نميگفت و از خود تعريف نميكرد و هميشه به دنبال كار بود. آنچه براي او مطرح بود، فداكاري، ايثار و مبارزه بود. جهاد و فداكاري او در حد اعلي بود و شايد كمتر برادري به قدر اين شهيد در غرب خدمت كرده باشد. او پاك زندگي كرد و پاك از دنيا رفت.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : جلسهای پیش آمد در ارومیه، ساعت ده صبح. تیپ شهدا در مهاباد بود. یک ساختمانی هم بین ارومیه و مهاباد وجود داشت؛ در حاشیۀ جاده که مخروبه بود. قرار شد آنجا را ببیند و برای یکی از قرارگاهها از آن استفاده کند. آنها راه افتادند بروند جلسه که یکی از همراهان میگوید سر راه برویم آن ساختمان را هم ببینیم که موافقت میکند. در این بین، ماجرایی را باید تعریف کنــم که جالب است: یکی از پاســدارها کـه از بچه های تیپ بوده، یک شب میآید پیش بروجردی و میگوید: « حاجآقا، مطلبی دارم. میخواهم خصوصی با شما صحبت کنم.» بروجردی میگوید: « ببخشید، من الان جلسه دارم. اگر اجازه بدهید، یک وقت دیگر.»آن جوان میرود و حدود ده روز بعد، دوباره میآید و درخواست صحبت میکند. بروجردی که در حال رفتن به عملیات بوده، دوباره عذرخواهی میکند و صحبت را موکول میکند به زمانی دیگر. این جوان، برای دفعه سوم زمانی میآید که صبحِ رفتن به جلسۀ ارومیه بوده. بروجردی این بار میماند چه کنــد؛ تا اینکه به مسؤول ستـــاد تیپ میگوید: «ایشان را هم سوار ماشین کن، من در مسیر با او صحبت کنم و ببینم چکار دارد.» به ساختمان که میرسند، پیاده میشوند و بروجردی به ساعتش نگاه میکند. میبیند نیم ساعت تا شروع جلسه بیشتر نمانده. به رانندهاش میگوید: « تو برو به جلسه برس تا من بیایم. من با تأخیر میآیم. شما بروی، جلسه شروع میشود.» ایشان خیلی به قولهایی که میداد، مقید بود. رانندهاش میگوید: « تو را به خدا با من شوخی نکن! من یک قـدم هم بدون شما نمیروم.» بروجــردی اصرار میکند که شما برو، من با این آقا صحبت میکنم و ساختمان را میبینم و خودم را میرسانم. راننده هر چه اصرار میکند، میبیند فایده ندارد و میرود. مسؤول ستاد تیپ هم که مانده بوده، میگوید: « برادر بروجردی، این جاده خطرناک است. ممکن است مین داشته باشد. من میروم نگاه میکنم، اگر خبری نبود، شما را صدا میکنم.» بروجردی قبول میکند. در این فرصت هم آن جوان میآید تا رازِ مگویش را بگوید. از مشکلات خودش صحبت میکند. بروجردی میگوید: « این دنیا ارزشی ندارد. ما باید همه چیزمان را در راه خدمت به مکتب مان بدهیم. همــانطور که امــام حسین (ع) و اصحاب ایشان با تمام سختیها مبارزه کردند، ما هم مکلف به صبر و مبارزهایم.» مسؤول ستاد تیپ، خبر میدهد که بیایید. بروجردی مینشیند پشت فرمان، آن جوان هم کنار دستش مینشیند. راه میافتند و کمی جلوتر... صدای انفجار مهیبی بلند میشود. ماشین از زمین کنده میشود و تمام سرنشینان، به بیرون پرتاب میشوند. بروجردی حدود 70 قدم دورتر از ماشین به زمین افتاد بود. وقتی بالای سرش رسیدیم، همان تبسم گرم همیشگی را بر لب داشت... اما شهید شده بود.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : وصیتنامه شهید محمد بروجردی: این وصیتنامه را در حالی مینویسم كه فردایش عازم سنندج هستم. با توجه به اینكه چندین بار در عملیات شركت كرده بودم ، ضرورت نوشتن وصیتنامـه را حس كرده بـودم، ولی هـم فـرصت نداشتم و هم اهمیت نمیدادم؛ ولی نمیدانم چـرا حس كردم كـه اگر ننویسم ، گناهـی مرتكب شـدهام. لـذا بـدینوسیله وصیتنامۀ خود را در مورد خانواده و برادران آشنا مینویسم. با توجه به این كه حدوداً شش سال است وارد مبارزات سیاسی و نظامی شدهام و به همین خاطر نسبت به خانوادهام رسیدگی نكردهام (به خصوص همسر و فرزندانم) و از این وضع همیشه احساس ناراحتی میكردم و هیچوقت هم نتوانستم خود را قانع كنم كه مسؤولیت را رها كنم، بدینوسیله از همۀ آنها معذرت میخواهم و طلب بخشش دارم؛ از حقی كه به گردن من داشتهاند و نتوانستم این حق را ادا كنم. ولی این اطمینان را به خانوادهام میدهم كه هرگز از ذهن من خارج نشدهاند و فكر نكنند كه نسبت به آنها بیتفاوت بودهام، ولی مسؤولیتهای سنگینتر بود. درخواستی كه از همسرم دارم، این است كه فرزندانم را خوب تربیت كند و آنها را نسبت به اسلام دلسوز بار آورد... از مادرم درخواست بخشش دارم، زیرا از دست من ناراحتیها دیده و هیچوقت این فرصت پیش نیامد كه بتوانم به ایشان رسیدگی لازم را بكنم. و از كلیۀ برادران و خواهران كه مرا میشناسند، درخواست دارم كه برای من از خدا طلب بخشش كنند، شاید به خاطر حرمت دعای مؤمنین، خداوند از تقصیراتم بگذرد و احساس میكنم بار گناهان و خطاها بر دوشم سنگینی میكند. به خصوص دعای آن كسانی كه پاسدارند و به جبهه میروند. از كسانی كه در جزئیات زندگی من بوده و با من برخورد داشتهاند، درخواست دارم برادرانی كه از من بد دیدهاند، درگذرند؛ یا اگر كسی را سراغ دارند كه از من بد دیده، نزدش بروند و از او رضایت بگیرند. دیگر اینكه مقاومت را فراموش نكنند كه خداوند تبارك و تعالی بار سنگین انقلاب اسلامی را بر دوش ملت مسلمان ایران گذاشته و ما را در آزمایش عظیم قرار داده است. این را شهیدان بسیاری، به خصوص در این چند سال اخیر به در و دیوار ایران نوشتهاند و اگر مقاومتهای آنها نباشد، همانطور كه امام فرمودند، بیم آن میرود كه زحمات شهدا به هدر رود. اگر چه آنها به سعادت رسیدند، این ما هستیم كه آزمایش میشویم. دیگر اینكه با تجربهای كه ما از صدر اسلام داریم، كه به خاطر عدمآگاهی مسلمین درس عبرت باشد، با دقت، به كلمات این روح خدا كه خط او خط رسول خداست، دقت كنند. وجود امام امروز برای معیار است. راه او راه سعادت و انحراف از راهش، خسران دنیا و آخرت است. من با تمام وجود این اعتقاد را دارم كه شناخت و مبارزه با جریانهایی كه سعی در به انحراف كشیدن انقلاب از خط اصیل و مكتبی آن را دارند، به مراتب حساستر و سختتر از مبارزه با رژیم صدام و آمریكاست. وصیتم به برادران این است كه سعی كنند تودۀ مردم كه عاشق انقلاب هستند، از نظر اعتقادی و سیاسی آماده كنند كه بتوانند كادرهای صادق انقلاب را شناسایی كنند و عناصری كه جریانهای انحرافی دارند، بشناسند كه شناخت مردم در تداوم انقلاب حیاتی است.