نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : یکی از نخستین عملیات در این منطقه، نصر5 نام داشت که برای تصرف و تأمين بخشي از ارتفاعات منطقه در جنوبغربي شهرستان سردشت آغاز شد. شهید احمد كاظمي که فرماندهی لشكر 8 نجفاشرف را برعهده داشت، در 15 دقيقه بامـداد سوم تیر 1366 رمز عملیــات را با نــام یازهرا (س) برای آزادسازی ارتفاع فرفري اعلام كرد. پس از گذشت 2 ساعت، ارتفاعات كلهقندي و فرفري سقوط كرد و رزمندگان مشغول پاكسازي شدند. پس از آن، دستگاههاي مهندسي جهاد سازندگي وارد منطقه شدند و اقدامات مهندسي را شروع كردند . صبح روز بعد، دشمن با تمركز آتش خمپاره روي نيروهاي خودي مستقر در يال ارتباطي و ارتفاع فرفري، سعي داشت خود را از يال صخرهاي بالا بكشدكه با ديدباني و هدايت آتش خمپارهها توسط احمد كاظمي و وارد شدن چند تانك لشكر 27 حضرت رسول (ص) و شليك به سمت دشمن، فعاليت نيروهاي مهاجم كاملاً فروكش كرد. ارتش بعثی مجدداً پاتك سنگيني را عليه نيروهاي خودي آغاز كرد و توانست بخشي از يال ارتباطي را تصرف كنند. هدف از این عملیات تکمیل خطوط پدافندی در منطقه غرب سردشت، بستن معابر نفوذی ضدانقلاب و گسترش ارتباط با نیروهای تحتامر قرارگاه رمضان بود. مناطق آزاد شده در این عملیات، عبارت بودند از: ارتفاعات 2215، 2230، 2216، دشت بوجار و تعدادی از روستاهای مرزی. شهید احمد اللهیاریدر حالی که از فرماندهان محور در لشکـر نجفاشــرف بود، در زاد روز ولادتش به شهادت رسید. یکی از همرزمان شهید میگوید: « از فرماندهی لشکر 8 نجفاشرف به شهید اللهیاری اعلام شد تا در سفر زیارتی حج تمتع آن سال شرکت کند، ولی قبل از اعزام به حج و در همان ایام، مأموریت عملیات نصر5 در پیش بود. وی به عنوان مسؤول محور عملیات به منطقۀ سردشت اعزام شد و بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. درست همان شب مادر بزرگوارش خواب دیده بود که کعبه به دور احمد میچرخد و... احمد، حج نرفته حاجی شد و به شهادت رسید.»
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : استقرار قوای دشمن روی ارتفاعات مرزی منطقۀ سردشت، به ویژه ارتفاع دوپازا موجب تهدید منطقه بهخصوص شهر سردشت و جمعیت ساکن در آن بود و نیز تردد ضدانقلاب را تسهیل کرده و آنها را زیر پوشش خود قرار داده بود. به همین دلیل، عملیات نصر7 با هدف خارج کردن منطقۀ عمومی سردشت از دید و تیر دشمن و متقابلاً زیر دید و تیر قرار دادن شهر قلعهدیزه عراق و مهار تردد ضدانقلاب در این محور طرحریزی شد. عملیات میبایست در حدفاصل ارتفاعات دوپازا و تپه شاهمراد و در دو مرحله انجام شود. در مرحلۀ اول، تصرف ارتفاعات دوپازا و یالهای آن، تپۀ شاهمراد و یال ارتفاعات بلفت ـ واقع در خاك ایران ـ مورد تأكید قرار گرفت. در مرحلۀ دوم نیز تصرف ارتفاعات بلفت ـ واقع در خاك عراق ـ در دستور كار بود. در 13 مرداد 1366 یگانهای عملیاتی از خط پدافندی خودی حركت كرده و در ساعت 30: 2 عملیات نصر7 با رمز یازهرا (س) آغاز شد. یکی از رزمندگان در خاطرات خود میگوید: « نزدیکهای غروب آفتاب، از بچهها خواستند وضو بگیرند، بعد حرکت کنیم؛ چون نماز را باید در حین حرکت و یا توقف میخواندیم. گردان امیرالمؤمنین جلو و بقیۀ گردانها پشت سر آنها حرکت کردیم. پس از طی مسافتی، گردان امیرالمؤمنین از ما جدا شدند و به طرف مأموریت خود که تپههای مابین دو بلفت ایران و عراق بود، رفتند. ما هم در کنار رودخانهای کمآب به حرکت خود ادامه دادیم. مأمور شناسایی میگفت اینجا محل عبور قاچاقچیان است و اگر عراقیها ببینند، خیال میکنند قاچاقچی هستیم. رفتیم و رسیدیم نزدیک محل مأموریت. توقف کردیم. هوا روشن بود. باد میوزید، ولی مسیر باد از سمت عراق بود. صدای عراقیهـا را به خوبی میشنیدیم و مخصوصاً در منطقۀ مأموریت گردان امیرالمؤمنین، عراقیها شادی میکردند و آهنگ پخش مینمودند و سر و صدا خیلی زیاد بود و آنها غافل و عملیات واقعاً غافلگیر کننده بود.» اين عمليات با تصرف ارتفاع مهم دوپازا و انسداد معبر ضدانقلاب همراه بود. علاوه بر آن، نیروهای خودی توانستند بلفت را به تصرف در آورده و جادۀ آسفالت سردشت ـ قلعهديزه و پاسگاه مرزي بلفت و قریب 30 کیلومترمربع از منطقه را به دست بگیرند. با توجه به اهمیت این منطقه، دشمن طی ده شبانهروز، با پاتكهای سنگین خود كوشید تا مناطق را بازپس بگیرد، لیكن تنها موفق شد در نهمین پاتك، كه در نزدیك صبح روز 66/5/23 انجام شد، قلۀ اصلی بلفت را تصرف كرده و تا نیمۀ این ارتفاع پیش رود. ازشهـــدای شـــاخص عملیــات نصــر7 میتوان به شهیدان - محسن دینشعاری مسؤول گردان تخریب لشکر 27 محمد رسولالله (ص) - روحالله اصل دهقان فرمانده گردان خیبر - اکبر روندی مسؤول گردان حمزه سیدالشهدای تیپ مستقل نبیاکرم (ص) کرمانشاه - میرمحمود بنیهاشم فرمانده گردان حضرت علیاصغر (ع) لشکر 31 عاشورا اشاره کرد.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : شهید روحالله اصل دهقان از فرماندهان بزرگ جنگ تحمیلی است. نامش جمشید بود، ولی در جبهه آن را تغییر داد و شد روحالله. وی از روزهای آغازین جنگ تحمیلی تا زمان شهادت، در عملیات متعددی همچون والفجر5، والفجر9، کربلای4، کربلای5 و خیبر با سمت فرماندهی شرکت داشت. وقتی در سال 1361 در جبهه قصرشیرین و خسروی حضور داشت، جبهه روحالله با نام او، از جبهههای مشهور این منطقه بود که امروز از نقاط حماسی جنگ تحمیلی به شمار میرود. وقتی تیپ نبیاکرم (ص) تشکیل شد، فرماندهی گردان خیبر این تیپ را برعهده گرفت. گردان خیبر در طول دوران دفاع مقدس رشادت بسیاری از خود نشان داد و هر کجا کار گره میخورد، این گردان را به میدان میفرستادند. روحالله در عملیات نصر7 و بر روی ارتفاعات بلفت به شهادت رسید. .روی تپه یاسر در ارتفاعات بلفت بودیم. درگیریها شدید بود. نیروها توی کانال بودند. اما او جلوتر، توی یکی از سنگرهای کمین، داشت دیدبانی میکرد. صدای اذان یکی از بچههـا از بالاترین قلـه بلفت بلنـد شد که روحالله آمد و آرام گفت: « وقت نماز است.» کانال کوتاه بود. باید نشسته نماز میخواندیم. داشتم نگاهش میکردم. چنان آرام بود و با آرامش نمازش را میخواند که نمیتوانستم نگاهش نکنم. باور کنید به قنوت کـه رسید، رنگش عوض شد. از تـه دل دعـا میخـوانـد. قنـوتش را طول داد؛ انـگار نه انـگار کـه وسط میـدان جنگ بودیـم و خمپارهها همه جا را شخم میزدند. همان جا بود که فهمیـدم رفتنـی است. یکی دو ساعت بعـد، عراقیها پاتکشان را شروع کردند و از سینهکش تپه بالا آمدند. خمپـاره بـود و توپ بود و رگبـار مسلسلها. عدهای شهید شده بودنـد و عـدهای زخمی. در همین حین، عراقیهـا رسیـدند بالا. روحالله ایستـاده میجنگیـد. فریـاد مـیزد و از بچههـا میخـواست استقامت کنند که... رگبـارگلوله روی سینهاش نشست. نیفتاد. خشابش را خالی کرد و بعد افتاد. دو نفر دویدند تا او را بیاوردند عقبتر. نمیآمد. فقط میگفت: « اینجا آبروی اسلام است... نباید عقبنشینی کنید.» آخرین کلامش همین بود.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : محسن دینشعاری با شروع جنگ تحمیلی به جبهههای نبرد شتافت و به عنوان مسؤول گردان تخریب لشکر 27 محمدرسولالله (ص) مشغول به خدمت شد. او در روز پانزدهم مرداد 1366، درست مصادف با روز عید قربان، در حین خنثیسازی مین ضدتانک در قربانگاه دوپازا به شهادت رسید. مزار او در قطعه 29 بهشتزهرای تهران قرار دارد. چند روزی بود که محسن دینشعاری توی خط پیداش نبود. روز پنجشنبه برگشت. با عصا راه میرفت. یکی پرسید: «محسن، اصلاً معلوم هست کجایی؟! چی شده؟» گفت: «این دفعه ترکش کلنگی خوردم.» همۀ بچههایی که آنجا بودند، زدند زیر خنده. محسن نشست و شروع کرد به تعریف. بچهها هم دورش حلقه زدند: « قرار بود کانالی زده شود. چند نفر را آوردند تا کندن کانال با سرعت بیشتری انجام شود. خیلی شلوغ شد. من هم رفتم کنارشان تا با دوربین منطقه را دید بزنم. یکی از بچههایی که مشغول کندن زمین بود، اشتباهی کلنگ را روی زانوی من فرود آورد.» خندۀ بچهها قطع که نشد، بیشتر هم شد. کسی که به پای محسن آن ضربه را زده بود، بعدها جریان را برای بچهها تعریف کرد و گفت «آن شب، هم شرمنده شده بودم و هم خیلی ترسیدم. حتی زدم زیر گریه و نشستم زمین و شروع کردم به عذرخواهی. اما محسن فقط خندید و سرم را بغل گرفت و بوسید.» تنها حرفی که زد این بود: «کلنگ از آسمان افتاد و نشکست!» انگار نه انگار که کلنگ توی پاش فرو رفته بود. فقط یک بار گفت «آخ.» بعد از آن، محسن تا مـدتها با عصـا راه میرفت. بچههای تخریب هم ماجرا را دست گرفته بودند و برای آشنا و غریبه تعریف میکردند. میگفتند حاجمحسن سابقۀ مجروحیت با کلنگ دارد. عملیات که به پایان رسید، فرماندهان لشکر برای دیــدار بـا آیتالله خامنهای، رییسجمهور وقت، به ساختمان ریاست جمهوری رفتند. همه جمع بودند. محسن هم بود. ماه رمضان بود و قرار بود افطار را مهمان رییسجمهور باشند. جو حاکم بر جلسه خیلی صمیمی بود. نماز جماعت را خواندند و سفره پهن شد. لبها به خنده باز بود و خستگی عملیات طولانی و سخت از گردۀ فرماندهان پاک میشد. افطاری که تمام شد، آقای خامنهای گفتند: «برادرها آماده شوند با هم عکس یادگاری بگیریم.» بچهها که جمع شدند، ایشان فرمود: «اول بگویید جانبازها بیایند.» بچههای جانباز دور ایشان حلقه زدند. محسن هم آمد. یکی از بچهها که با محسن شوخی داشت، با شیطنت به او اشاره کرد و بلند گفت: «آقا، این برادر جانباز نیست؛ کلنگ خورده!» آقا با تعجب پرسیدند: «کلنگ برای خدا خورده دیگه؟» گفتند:«بله، شب برای سرکشی به محل کندن کانال رفته بود که این اتفاق برایش افتاده.» آقا با لبخند گفتند : «پس جانبازه! » بعد رو کردند به محسن و گفتند : «بیا کنار من بنشین.» همه خندیدند. محسن هم که کمی سرخ شده بود، با لبخند ایستاد کنار رییس جمهور.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : عباس بابایی در سال 1348 به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی، در سال 1349 برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا اعزام شد. با ورود هواپیماهای پیشرفته افـ14 به نیروی هوایی، شهید بابایی که جزو خلبانان ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری افـ5 بود، به همراه تعدادی دیگر، برای پرواز با هواپیمای افـ14 انتخاب شد. در سال 1360 به فرماندهی پایگاه هشتم هوایی اصفهان و در سال 1362 به سمت معاون عملیات نیروی هوایی ارتش منصوب گردید. وی با بیش از 3000 ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پروازهای عملیاتی و یا قــرارگاهها و جبهههای جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و به همین دلیل چهرۀ آشنای رزمندگان و یار وفادار فرماندهان در قرارگاههای عملیاتی بود. صبح روز پانزدهم مرداد 1366، همزمان با عید سعید قربان، سرلشکر بابایی به همراه سرهنگ خلبان نادری، با یک فروند هواپیمای افـ5 دو نفره، برای نابودی پایگاههای عراقی، از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمدند و وارد آسمان منطقۀ عملیاتی نصر7 شدند: «نيروهاي عراقي در پشت سردشت پياده شده و در حال تجهيز خود بودند. نيروهاي سپاه در آنجا عملياتي انجام میدادند و ما مأموريت داشتيم كه از عمليات آنها پشتيباني كنيم. پرواز را شروع كرديم. شهيد بايايي در مسير از كابين عقب راهنمایيهاي لازم را انجام ميداد و مسيرها و نشانههاي معابر، پل، ارتفاع و يا جادهها را به من نشان ميداد. وارد خاك دشمن شديم و نزديك هدف قرار گرفتيم. كار اوجگيري را آغاز كرديـم و بعد روي هدف شيرجه رفتيم. در يك آن، بمبهـا را روي هدف ريختيـم و در حال بازگشت بودیم که ديديـم هدف به طور كامل منهدم شده است. در مسيـر برگشت، يك فضاي بسيار سرسبزي بود كه حالت معنويت و روحانيت خاصي به آدم ميداد. بابايي نگاهي به آن منطقه كرد و در حال شكرگزاري گفت: « نگاه كـن! اينجا مثل بهشت است.» به خاطر موفقيتي كه به دست آورده بوديـم، تكبيـر مـيگفت و بـا خـداي خـود گفتگو ميكرد. در همين حال، ناگهان انفجاري در هواپيما رخ داد و اوضاع را به هـم ريخت. با صـداي انفجـار، صداي بابايي هم خـاموش شد. عليرغم اينكه خـود نيز از چنـد ناحيه زخمي شده بـودم، اجباراً از ارتفـاع پاييـن آمـدم. در آن لـحظه و در لابـهلاي درههـا، در حـال برخـورد با ارتفـاعات بوديـم كه با خواست خـدا و معجـزهآسا، از آن وضعيت خارج شديم. از طرفي، هر چه از طريق تلفن داخلي او را صدا ميزدم، جز سروصداي شديد باد، صداي ديگري نميشنيدم. تا اينكه آينهاي كه در كابين جلو تعبيه شده را تنظيم كردم تا وضعيت كابين عقب را ببينم. آنجا بود كه به اين واقعيت تلخ پي بردم. در فرودگاه، هواپيما را با تدابير خاص متوقف كردم و بلافاصله رفتم سراغ كابين عقب. ديدم كابين تقريباً كاملاً متلاشي شده و شئياي به گلوي بابايي اصابت كرده و شاهرگش را پاره كرده است. قفسۀ سينهاش شكسته شده بود.» و چه زود عباس بابایی در سن 37 سالگي، در راه دفاع از کشورش خاموش شد.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : یکی از مهمترین گروههــایی که در نبــردهای کوهستانی نقش ایفـا میکردند، جهادگران بودند. آنان با عملیات مهندسی همچون سنگرسازی، پاکسازی میادین مین، راهسازی و... پیروزی عملیات را همواره تضمین میکردند. یکی از جهادگران، دربارۀ نقش جهاد سازندگی و مهندسی جنگ در عملیات نصر7 چنین آورده است: صدایی آشنا و امیدبخش برای رزمندگان و ناامید کننده و یأسبرانگیز برای نیروهای کفر از چند محور به گوشم رسید. صدای بلدوزرها که در کوهها میپیچید، نوید احداث جادههایی را میداد که پشت و پناه رزمندگان در تثبیت ارتفاعات فتح شده، بود. بچههای زنجان با چند بلدوزر تاریکی شب را میشکافتند و به سمت قله در حرکت بودند. تیمی از جهاد سمنان، از نقطهای دیگر در دل شب، تاریکی را پس زده بودند و پیش میرفتند، و جهادگران خوزستان و نجفآباد نیز از سویی دیگر. آن شب قلۀ دوپازا از چند محور در محاصرۀ ماشینهای جنگی جهاد قرار گرفت. هنگامۀ رسیدن به میدان مین، هنگامۀ نبرد اصلی آنها بود. زیرا عبور از میدان مین که به طور نامنظم مینگذاری شده بود، کاری بس دشوار به نظر میرسید. تعدادی از بچههای تخریب، پیشاپیش آنها در حرکت بودند و با مهارت مینها را خنثی مینمودند. در یک لحظه، نوری قرمز و سپس سفید تمام محوطه را روشن کرد. به دنبالش، همۀ چشمها به نقطـهای خیره شــد که انفجـــار رخ داد. صحنۀ دلخراشی بـود و نمیتوانستم از آن بگذرم. در قلۀ دوپازا، یک بار دیگر شاهد متـلاشی شدن تخریبچیان در میدان مین بودم. آنها نه تنهـا ترسی به دل راه نمیدادند، بلکه با عزمی آهنین، پا به میدان گذاشته و راهگشای بلدوزرها میشدند. زیرا میدانستند بلدوزرها راه را برای تمامی رزمندگان باز خواهند نمود. عراق از مینها به طور نامنظم استفاده کرده بود. یکی دیگر از بچهها پا روی مین گذاشت و پایش از مچ قطع شد. به دنبال آن، یکی از رانندگان جهاد، بلدوزر را به طرف میدان مین هدایت کرد و در میان انبوهی از نگرانی، شنی بلدوزر را از روی مینهای ضدنفر عبور داد. این حرکت رانندگان بلدوزر، یکی از عنایات خداوند بود که نصیب آنها میشد. انفجار مین ضدنفر زیر شنی، فقط به صدایی ختم میشد و به دنبال آن، تمام تیمهای مهندسی جهاد را امیدوار به احداث جاده از میدان مین میکرد. آنها چنان با سرعت کار کردند که وقتی نزدیکیهای ظهر نوک قلۀ دوپازا را به چشم دیدند، باورشان نمیشد؛ زیرا باید پس از 48 ساعت به قله میرسیدند، نه هشت ساعت. در این لحظات، هیچ عاملی بچهها را از فکر بیرون نمیآورد، جز اینکه خود را وسیلهای پندارند و عامل اصلی موفقیت را خدا بدانند.