نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : در عملیات والفجر یک، نیروهای خودی متشکل از نیروی زمینی ارتش و یگانهای زمینی سپاه پاسداران، مأموریت داشتند تا به ارتفاعات حَمرِین و جَبَل فوقی حمله کنند و ضمن انهدام قوای دشمن در منطقه و عقب راندن آنان از غرب ارتفاعات حَمرِین، به دشت بِزِرگان برسند؛ سپس آماده باشند عملیات خود را به سمت غرب و جنوب ادامه دهند. به علت در دسترس بودن بخشی از رزمندگانی که در عملیات والفجر مقدماتی در بهمنماه 1361 شرکت نکرده بودند، سازماندهی یگانهای رزمی، شناساییها و طرحریزی عملیات تا نیمه فروردین 1362 خاتمه یافت و در روز بیستم فروردین، همۀ یگانها برای عملیات اعلام آمادگی کردند. سرانجام در ساعت 10 و 10 دقیقه شب یکشنبه 21 فروردین 1362 عملیات با رمز «یاالله، یالله، یالله» آغاز شد. همانگونه که پيشبيني ميشد، موانع انبوه دشمن و حضور وسيع آنها در منطقه، دستيابي به اهداف را دشوار ساخته بود. اما رزمندگان، اين بار نيز با تمام قدرت به دشمن حمله کردند. به طور کلي، وضعيت عملیات در محورها متفاوت بود؛ بيشتر هدفها تصرف نشده بود، در برخي محورها نيروها نتوانسته بودند عمليات رخنه و توسعه سرپل را عملي کنند و در بعضي محورها نيز موفقيتهاي محدودي به دست آمده بود. عملیات در سه مرحله انجام شد؛ در هر مرحله علیرغم تصرف و تأمین اهداف، الحاق میان یگانهای عمل کننده صورت نگرفت و دشمن با استفاده از آتش پرحجم توپخانه صحرایی و نیز بهکارگیری وسیع هلیکوپترهای رزمی خود، پاتکهای سنگینی را علیه رزمندگان اجرا کرد؛ به طوری که عده زیادی از شهدا و مجروحین در منطقه جا ماندند و امکان بازگرداندن آنان میسر نشد. در چنين شرايطي، ماندن يگانها در مناطق تصرف شده، امکانپذير نبود. گرچه نيروهاي خودي حدود 60 هزار گلوله بر سر دشمن ريختند (که در مقايسه با گذشته بيسابقهترين حجم آتش در جنگ بود) اما در مقابل، دشمن نيز با 400 قبضه توپ، جهنمي از آتش در منطقه به وجود آورد. در پایان عملیات، موفقيت اندکي نصيب نيروهاي خودي شد و شماري از نيروها که شهيد يا مفقود شده بودند، در منطقۀ تحت اختيار دشمن بهجا ماندند. بدین ترتیب، اگر چه در این عملیات بعضی اهداف از پیش تعیین شده تصرف و تأمین شد، ولی عدمپیشروی به موقع و کامل و نیز عدمالحاق یگانهای عملیاتی در برخی محورها، سبب شد که نیروهای خودی همچنان در مواضع قبل از عملیات مستقر شوند.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : پنج روز از محاصره گردان كميل در عملیات گذشته بود. خيلي از بچهها شهيد شده بودند. خيليها هم توانسته بودند از محاصره فرار كنند. مجروحين داخل كانالها روي هم افتاده بودند. گرما شديد بود و تشنگي بيداد ميكرد. از تشنگي، خيليها غش كرده بودند. تعداد نيروهاي فعال به زير پنجاه نفر رسیده بود. آب نبود. سر ظهر، با سعید کریمی پيش فرمانده گروهان رفتيم و اجازه خواستیم تا داخل کانال عراقیها برویم و آب بیاوریم. شهيد باقري مخالفت كرد. التماس كرديم. مجروحين داشتند از تشنگي تلف ميشدند. بالاخره راضی شد؛ ما را بغل كرد و با بغض گفت موقع تاریک شدن هوا بروید. تا موقع رفتن برسد، سعید کریمی ميخنديد و خوشحال بود. غروب، نمازمان را خواندیم و راه افتاديم. از كانال خودمان وارد كانال عراقيها شديم. فقط نارنجك داشتيم. هوا تاريك شده بود. جلوتر، به سنگر عراقيها نزديك شديم. صداي نگهبانهاشان را ميشنيديم. پشت اولين سنگر، گشتيم و دبههاي فلزي آب را پيدا كرديم. خيلي تشنه بوديم. دبهها پر از بودند. به هم نگاه كرديم، ولی لب به آنها نزدیم. صداي قهقهه عراقيها از داخل سنگر شنیده میشد. سعید گفت دبهها را بردار و راه بيفت؛ من هم پشت سرت ميآیم. دعوامان شد. سعید میخواست پناه من بشود. بالاخره بغل كردن و خندههای پر از معنیاش، مرا مجاب كرد كه دبهها را بردارم و راه بیفتم. مثل تير از كمان رها شده، دويدم. پشت سرم را هم نگاه نكردم. عراقيها ما را ديدند و شروع كردن به تيراندازي. حالم دگرگون شده بود. مثل ابر بهار گريه ميكردم و خدا خدا میکردم بتوانیم آب به بچههای مجروح و تشنه برسانیم. سعید کریمی تند تند نارنجك ميانداخت و میآمد. خيلي تير بغلم خورد. به كانالمان نزديك شدیم و پريدم توی اولين سنگر. بچهها پشتيباني كردند و او هم سالم رسید. دو تا دبه آب را داديم به شهيد باقري. بعد همديگر را بغل كرديم و آنقدر گريه كرديم كه از حال رفتيم. ولی باز هم لب به دبه ها نزدیم. باقري خواست به ما هم آب بدهد، ولي سعید نگذاشت. گفت بگذار حالمان و نذرمان تكميل شود.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : مدت کوتاهی بعد از شروع عملیات، به تپه ۱۱۲ رسیدیم. چند روزی مستقر بودیم و درگیری شدیدی با دشمن داشتیم. روی تپه، کانال کنده شده بود. عراقیها این کار را کرده بودند. در این کانال مستقر بودیم و دشمن با تانک و هلیکوپتر و توپ و خمپاره به ما حمله میکرد و ما هم جواب پاتکهای آنان را میدادیم. کانال مملو از پیکر شهدا بود؛ به طوری که وقتی میخوابیدیم، در کنارمان شهیدی بود. امکانات هم طوری نبود که شهدا را به عقب ببریم. یکی از صحنههای جالب این بود که وسط کانال خوابیده بودم. چون شب بود، پتویی روی خودم انداخته بودم. افراد مرتب در تردد بودند. یکی وقتی از بالای سرم رد میشد، از دیگری پرسید: شهیده؟! من هم از زیر پتو گفتم: سعادت نداریم! یک روز بعدازظهر، در کانال نشسته بودم. ناگهان دیدم جلویم منفجر شد. بیاختیار همانطور افتادم. برای چند لحظه احساس کردم که شهید شدهام. اما پس از لحظاتی دیدم نه، تکان میخورم! وقتی بلند شدم، دیدم یک گلوله تانک جلویم منفجر شده و چون من کف کانال بودم، موج انفجارش مرا گرفته. اصلاً نفهمیدم کلاهخودی که بر سر داشتم، کجا پرید! روحانی گردان ما که اگر اشتباه نکنم شهید رحمانی بود، گفت بهاش آب بدهید. در حین آب دادن به من بودند که گفتم: یک لحظه احساس کردم شهید شدم. آن برادر هم به شوخی گفت: اگر شهید شدی، آب بهات ندهیم! مدتی بعد، کمکم احساس کردیم که در حال محاصره شدن هستیم. از نحوه شلیک دشمن از پشت سر به این موضوع پی بردیم. شب چهارم عملیات بود که دستور عقبنشینی دادند. نیمهشب بود که عقبنشینی را آغاز کردیم. نمیدانم چه مدتی در حال دویدن بودیم، ولی وقتی سوار کامیونها شدیم، هوا کاملاً روشن شده بود. حتی نماز صبح را در حال دویدن و با تیمّم خواندیم. تلخترین لحظه آن زمانی بود که بعد از عملیات به اردوگاه برگشتیم و جای خالی دوستان خود را دیدیم. گریه لحظهای مجال نمیداد. بعد از آن، برگشتیم دوکوهه. شهید ابراهیم همت آمد و برای ما سخنرانی کرد. گزارش داد و نتایج عملیات را تشریح کرد. پس از آن هم آهنگران آمد و برایمان نوحهخوانی کرد: ای از سفر برگشتگان، ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما، کو شهیدان ما کجا شدند غرقه به خون دوستان شما، دوستان شما... انگار نمک روی زخممان میپاشید.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : در آن زمان، سازمان سپاه پاسداران تغییر کرد و لشکرها به سپاه تبدیل شدند. شهید محمدابراهیم همت فرمانده سپاه 11 قدر شد و رضا چراغی فرماندهی لشکر 27 محمد رسولالله (ص) را برعهده گرفت. او در سختترین شرایط جنگ هیچگاه لبخندش را فراموش نمیکرد و همیشه چهرهای خندان داشت و ناراحتی را از دل همه میزدود. در عملیات والفجر یک، همه چیز به هم ریخت و قرار شد نیروها عقبنشینی کنند. گروهان آرپیجی در ارتفاع 146 به کانالی فرستاده شد که جلوی کانال، سه گردان حضور داشتند تا تانکهای عراقی را بزنند. نیروهای دشمن منطقه را دور زدند و همۀ گردانهای درون کانال محاصره شدند. رضا چراغی در سنگر فرماندهی جلسه گذاشت تا بتواند عملیات را نجات دهد. فرمانده گروهان آرپیجیزن یعنی محمد بختیاری توی بیسیم با کد به من حالی کرد هلیکوپترها دارند با موشک کانالها را میزنند و گفت اگر اجازه بدهید، بیاییم عقب و آنهایی که زنده ماندهاند، برگردند. گفتم بگذار از چراغی بپرسم. چراغی پای تلفن آمد. گفتم بچهها دارند تمام میشوند. گفت اگر میتوانی آنها را عقب بیاور، اما میدانم در شرایط فعلی نمیتوانی. مگر اینکه از قول من بگویی تا شب دوام بیاورند و ما بتوانیم اول سه گردان را که زیر تپهها هستند، خارج کنیم و بعد آنها را بیرون بیاوریم. پشت بیسیم دستور را به محمد بختیاری دادم. گفت پنج روز است توی کانال افتادهایم، نه آب داریم، نه نان و نه حتی فشنگ. اسلحههای خالی را دست گرفتهایم. گفت وقتی توی کانال راه میروم و یا میدوم، پایم روی پیکرها میرود. از شرایط اینجا به هم ریختهام و دارم نابود میشوم. گفتم ناراحت نباش، تو هم پیش همینها میروی. گفتم مقاومت کنید؛ حتی اگر یکایکتان شهید شوید. حدس زدم اعتراضی کند، گلایهای کند؛ باید حرفی میزد. اما او به خاطر فرمان رضا چراغی هیچ چیز نگفت. فقط گفت دیدار به قیامت، السلام علیک یا اباعبدالله. بهترین بچههای مملکت در کانال ماندند و فقط 3 نفر از 90 نفر مجروح به عقب برگشتند و عراق روی همهشان خاک ریخت و بعد از 14 سال استخوانهایشان برگشت. چراغی بعد از تلفن من، خودش را به خط رساند تا ببیند چه اتفاقی افتاده. زمانی رسید که دشمن پاتک کرده بود. خودش مثل یک بچه بسیجی، آرپیجی دست گرفته بود و میگفت بچهها عقب نروید. مبارزه میکرد تا خط را نگه دارد. یکدفعه دستهایش را بالا برد و گفت: خدایا، چراغی دیگر تحمل ندارد، تمامش کن. یک خمپاره 60 جلوی پایش سوت کشید و رضا چراغی تمام شد.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : برای تفحص پیکر شهدا، داشتیم مىرفتیم به طرف میدان مین. مىخواستیم از آنجا کار را شروع کنیم و به جایى که احتمال مىدادیم تعدادى شهید افتاده باشد، برسیم. همراه بچهها، در منطقه تپه ۱۱۲ فکه، نرسیده به میدان مین، متوجه سفیدى روى زمین شدم که به چشم مىزد. هر چیزى مىتوانست باشد. منطقه را سکوت محض فرا گرفته بود. فقط باد بود که میان سیمهاى خاردار گذر مىکرد. به نزدیکش که رسیدم، از تعجب خشکم زد. پیکر شهیدى بود که اولِ میدان مین، روى زمین دراز کشیده بود. اول احتمال دادیم شهیدى است که تیر یا ترکش خورده و افتاده اول میدان مین. بالاى سرش که رسیدم، متوجه یک ردیف مین منور شدم. دنبال آن را که گرفتم. دیدم جایى که او دراز کشیده، درست محل انفجار یکى از مینهاى منور است. مین منور شعلۀ بسیار زیادى دارد. به حدى که مىگویند کلاه آهنى را ذوب مىکند. حرارتى که در نزدیکى آن نمىتوان گرمایش را تحمل کرد. خوب که نگاه کردم، دیدم آثار سوختگى به خوبى بر روى استخوانهاى این شهید پیداست. در همان وهله اول فهمیدم که چه شده است. او نوجوانى تخریبچى بوده که شب عملیات، در حال باز کردن راهکار و زدن معبر بوده تا گردان از آنجا رد شود، ولى مین منورى جلویش منفجر شده و او براى اینکه عملیات و محور نیروها لو نرود، خودش را روى مین منور سوزان انداخته تا شعلههاى آن، منطقه را روشن نکند و نیروها به عملیات خود ادامه دهند. پیکر سوختۀ او را جمع کردیم و از همان معبرى که او سرفصلش بود، وارد میدان مین شدیم. داخل میدان، ده پانزده شهید در راهکار، پشت سر یکدیگر دراز کشیده و خفته بودند. پلاک آن شهید اولى ذوب شده بود، ولى شهدایى که در میدان مین بودند، پلاک و کارت شناسایى بعضىشان سالم بود و شناسایى شدند که فهمیدیم از نیروهاى لشکر ۳۱ عاشورا بودهاند و یکسرى هم از نیروهاى لشکر ۸۱ زرهى خرمآباد ارتش.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : یکى از روزها، در منطقه عملیاتى والفجر یک در ارتفاع 112 فکه، محورى که نیروهاى گردان خندق لشکر 27 حضرت رسول (ص) عملیات کرده بودند، صحنه عجیبى دیدم. از دور پیکر شهیدى پیدا شد که آرام و زیبا روى زمین دراز کشیده و طاقباز خوابیده بود. سال 72 بود و حدود 10 سال از شهادتش مىگذشت. نزدیک که شدم، از قد و بالاى او تشخیص دادم که باید نوجوانى باشد حدود شانزده هفده ساله. بر روى پیکر، آنجا که زمانى قلبش در آن مىتپیده، برجستگىاى نظرم را جلب کرد. جلو رفتم و در حالى که نگاهم به پیکر استخوانى و اندام اسکلتىاش بود، در گودى محل چشمانش، معصومیت دیدگانش را مىخواندم. آهسته و با احتیاط که مبادا ترکیب استخوانهایش به هم بریزد، دکمههاى لباس را باز کردم. در کمال حیرت و تعجب، متوجه شدم یک کتاب و دفتر زیر لباسش گذاشته بوده. کتاب پوسیده را که با هر حرکتى، برگ برگ و دستخوش باد مىشد، برگرداندم. کتابى که ده سال تمام، با شهید همراه بوده، کتاب فیزیک بود. یک دفتر که در صفحات اولیه آن بعضى از دروس نوشته شده بود؛ و خودکارى که لاى دفتر بود، ابهت خاصى به آنچه مىدیدم، مىداد. نام شهید روى جلد کتاب نوشته شده بود. موضوعی که برایم جالب بود، این بود که او قمقمه و وسایل اضافى همراه خودش نیاورده بود و چیزی همراهش نداشت. ولى کسب علم و دانش و درس خواندن آنقدر برایش مهم بوده که در بحبوحه عملیات، کتاب و دفترش را با خودش جلو آورده بود تا هر کجا از رزم فراغتى یافت، درسش را بخواند.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : سال 13۷۱ بود. در شمال فكه بودیم؛ منطقه شرهاني و منطقه عملياتي والفجر يك. معبر باز كرديم و قدم گذاشتیم به مناطقی که قبلاً نرفته بوديم. بعد از ميدان مين، يك كمين عراقي پيداكرديم كه هنوز گونيهايش سالم بود. در آنجا يك تيربارچي را پيدا كرديم كه هنوز تيربارش روي دوپايه قرار داشت. جالب اين است كه اين شهيد بسيجي، با لباس پلنگي كه به تن داشت و تبديل به استخوان هم شده بود، انگشت سبابهاش زير ماشه افتاده بود؛ يعني در حال تيراندازي بوده كه شهيد شده بود. هنوز سربند قرمزرنگ يازهرا(س) روي سرش قرار داشت. سرش هم روي تيربار افتاده بود. به بچهها گفتم تيربارچي، كمك دارد، ممكن است كمكش را هم پيدا كنيم. آمديم و دقيقاً پشت تپه، كمكتيربارچي را پيدا كرديم. پيكر هر دو شهيد را تخليه كرديم. هر دو از بچههاي لشكر ۸ نجف بودند؛ بچههاي نجفآباد اصفهان. بار دیگر سال ۷۳ بود یا ۷۴. عصر عاشورا بود و دلها محزون از یاد اباعبدالله(ع). بچهها در میدان مین منطقه والفجر یک مشغول جستجو بودند. مدتى میدان مین را بالا و پایین رفته بودیم، ولى از شهید هیچ خبرى نبود. خیلى گرفته و پکر بودیم. همین جور که تنها داشتم قدم مىزدم، به شهدا التماس مىکردم که خودى نشان بدهند. قدمزنان تا زیر ارتفاع ۱۱۲ رفتم. ناگهان میان خاکها و علفهاى اطراف، چشمم افتاد به شیئى سرخرنگ که خیلى به چشم مىزد. خوب که توجه کردم، دیدم یک انگشتر است. جلوتر رفتم که آن را بردارم. در کمال تعجب دیدم یک بند انگشت استخوانى، داخل حلقه انگشتر قرار دارد. صحنه عجیب و زیبایى بود. بیدرنگ مشغول کندن اطراف آنجا شدم تا بقیه پیکر شهید را در آورم. بچهها را صدا زدم و علی محمودوند و بقیه آمدند. آنجا یک استخوان لگن و یک کلاهخود آهنى و یک جیب خشاب پیدا کردیم. هر کدام از بچهها که مىآمدند، با دیدن این صحنه، خوا ناخواه بر زمین مىنشستند و بغضشان مىترکید و مىزدند زیر گریه. بچهها شروع کردند به ذکر مصیبت خواندن. همه در ذهن خود، موضوع را پیوند داده بودند به روز عاشورا و انگشت و انگشتر حضرت امام حسین(ع).