نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : سروان شیرودی یک خلبان هوانیروز بود و انسانی همیشه آمادۀ شهادت. به یکی از برادران که از دوستان قدیمیاش و از روحانیون متعهد در کرمانشاه است، گفته بود فلانی بیا یک خداحافظی از روی خاطر جمعی با تو بکنم، زیرا میدانم که باید شهید شوم. این برادرمان گفته بود که خدا کند حفظ بشوی و خدمت کنی. گفته بود: « نه، سرهنگ کشوری را در خواب دیدم. به من گفت، شیرودی یک عمارت خیلی خوبی برایت گرفتهام. باید بیایی و در این عمارت بنشینی. لذا میدانم که رفتنی هستم.» به یکی از برادران گفته بود: «دعا کن شهید بشوم. از بعضی از جریانات سیاسی خیلی دلم گرفته.» درگیریهای سیاسی، این جوان مؤمن را بسیار برآشفته و ناراحت کرده بود. شیرودی نخستین نظامی بود که به او اقتدا کردم و نماز خواندم. میگفت: « قبل از جنگ، برای من خاک هیچ ارزشی نداشت و همیشه میگفتم هیچوقت برای خاک نخواهم جنگید. اما حالا یک مشت خاک این منطقه، به خاطر حفظ اسلام، برای من عزیزترین چیز شده است.» خاک این منطقه با خون شهدایی مانند سهلیان، کشوری و امثال اینها آغشته شده و آنها سربازان اسلام بودند و فقط برای اسلام و در اختیار و تحتفرمان امام میجنگیدند. آنها برای امام والاترین و بیشترین ارزش را قائل بودند و میگفتند حاضریم طبق دستور امام، فرزندانمان را برای پیروزی این انقلاب قربانی کنیم. حضرت امام خامنهای (مدظله العالی)
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : یک اسم دارد و دهها لقب. اسمش علیاکبر قربان شیرودی بود، اما خیلیها مالکاشتر زمان صدایش میکنند. امیر شهید ولیالله فلاحی «ناجی غرب و فاتح گردنهها» میخواندش و دکتر مصطفی چمران «ستارۀ درخشان جنگ کردستان» لقبش داده بود. با این حال، خودش میگفت: «من فرزند دهقانزادۀ شهسواری هستم. اینقدر که از من تعریف میکنید، میترسم خودم را گم کنم و فکر کنم واقعاً لیاقتش را دارم. خواهش میکنم من را بزرگ نکنید. من لیاقت این همه بزرگی را ندارم.» خودش را «سرباز کوچک اسلام» میدانست و میگفت: «من و همرزمانم سرباز اسلام هستیم و برای اسلام میجنگیم؛ نه برای هیچ چیز دیگر. ما برای احیای اسلام میجنگیم. حفظ اسلام برای من عزیزترین چیز است و هر جا، هر کس، حتی درون خانۀ من کسی بخواهد علیه اسلام حرف بزند، خفهاش میکنم. برای من شهر، مکان و خانه مطرح نیست، اسلام مطرح است.» او طرفدار بیچون و چرای ولایت و امام بود و میگفت: «من نوکر آن کسی هستم که طرفدار امام(ره) باشد. من نوکر کسی هستم که مطیع و مقلد امام(ره) است و در غیر این صورت سَرور آن کس هستم.» وقتی در آغاز جنگ تحمیلی، دستور دادند پادگان ابوذر تخلیه شود، مخالفت کرد و گفت: «ما برای این انقلاب و آب و خاک خونهای زیادی دادهایم. من به پشتوانۀ خدای بزرگ و با کمک مردم و رزمندگانی که در اینجا هستند، تا آخرین قطرۀ خونم از پادگان دفاع خواهم کرد و هر نوع وسیله و تجهیزاتی را بخواهید از این پادگان ببرید، آن را منهدم میکنم.» در مصاحبهای به خبرنگاران خارجی گفته بود: «برای درک بيشتر امدادهای غيبی، به جبهههای نبرد حق عليه باطل برويد تا چهرههای نورانی رزمندگان اسلام را از نزديک ببينيد و با آنان به گفتگو بنشينيد.» در مصاحبۀ دیگری، علت زنده ماندنش را بعد از چند هزار مأموريت هوايی و انجام بالاترين پروازهای جنگی در دنيا و نجات يافتن از 360 خطر مرگ، مربوط به مشيت و عنايت الهی دانست. شهید چمران در خصوص رشادتهای او در غائلۀ کردستان و پاوه گفت: «هنگام هجوم به دشمن، با هلیکوپتر به صورت مایل شیرجه میرفت و دشمن را زیر رگبار گلوله میگرفت و مثل جت جنگنده فانتوم مانور میداد. او با آن وحشتی که در دل دشمن ایجاد میکرد، بزرگترین ضربات را به آنها میزد.» و همین بس که شهید فلاحی دربارهاش گفته است: «وقتی خبر شهادت شیرودی را به امام دادم، یک ربع به فکر فرو رفتند. حضرت امام در مورد همۀ شهــــدا میگفت خدا آنها را بیامرزد، ولی در مورد شیرودی گفت: او آمرزیده است.»
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : علیاکبر قربان شیرودی در دی 1334 در روستای بالاشیرود از توابع شهرستان تنکابن، در خانوادهای کشاورز به دنیا آمد. پس از گذراندن سال سوم متوسطه در زادگاهش، برای ادامه تحصیل راهی تهران شد و همراه با کار، به تحصیل خود ادامه داد. با اتمام تحصیلات متوسطه، در سال 1351 وارد ارتش شد و دوره مقدماتی خلبــانی را در تهران به پایان رسانــــد. سـپس دوره هلیکوپترکبـــری را در پادگان اصفهـــان گذراند و با درجه ستوانیــاری فارغالتحصیل شد. پس از 3 سال خدمت در ارتش، به کرمانشاه رفت و با خلبان احمد کشوری آشنا شد. شیرودی از ارتشیانی بود که با اوجگیری جریانات انقلاب اسلامی، به صفوف راهپیمایان پیوست و به دستور حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر فرار سربازان از پادگانها، او نیز خارج شد. با شروع جنگ تحمیلی، در 31 شهریور 1359 در پادگان ابوذر (در منطقه سرپلذهاب) مستقر شد. عراقیها که پیش آمدند، بنیصدر دستور تخلیۀ پادگان را داد. از دستور سرپیچی کرد و به دو خلبانی که با او همفکر و همراه بودند، گفت: «میمانیم و با همین دو هلیکوپتری که در اختیار داریم، دشمن را میکوبیم و مسؤولیت تمرد را میپذیریم.» در طول روزانه 12 ساعت پرواز، وی به عنوان تنها موشکانداز، پیشاپیش دو خلبان دیگر به قلب دشمن یورش بردند. در چند عملیات پروازی، تلفات سنگینی به نیروها و تجهیزات دشمــــن در جبهههای غرب کشور وارد کردند و پیشروی آنها را متوقف ساختند. بنیصدر هفتۀ بعد به او ارتقاء درجه داد، اما او درجۀ تشویقی را نپذیرفت. با بیش از 40 بار سانحه و بیش از 300 بار اصابت گلوله به هلیکوپترش، باز ســـرسختانه میجنگید. پس از چند هزار مأموریت هوایی و انجام بالاترین پروازهای جنگی در دنیا و نجات یافتن از 360 خطر مرگ، سرانجام در آخرین عملیات پروازی خود (8 اردیبهشت 1360) در منطقه بازیدراز، هنگامی که عراق لشکری زرهی با دهها تانک و با پشتیبانی توپخانه و خمپارهانداز (برای بازپسگیری ارتفاعات بازیدراز) به سوی سرپلذهاب گسیل داشته بود، به مقابله با آنان شتافت و پس از انهدام چندین تانک، از پشت سر مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و به شهادت رسید. وی بارها هنگام پرواز میگفت: «وقتی که پرواز میکنم، حالتی دارم همانند یک نفر عاشق که به طرف معشوق خود میرود. هر لحظه فکر میکنم که به معشوق خودم نزدیکتر میشوم و به آن آرزوی قلبی که دارم، میرسم. ولی وقتی برمیگردم، هر چند که پروازم موفقیتآمیز بوده باشد، باز مقداری غمگین هستم. چون احساس میکنم هنوز آن طوری که باید خالص نشدهام تا مورد قبول دعوت خدا قرار بگیرم.»
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : همسر شهید علی اکبر شیرودی: برای ناهار خانۀ خواهرم دعوت بودیم. اکبر تازه از پادگان برگشته بود. در حال شستن دستهایش بود که صدای انفجار شنیده شد. اکبر به بالکن رفت و دید فرودگاه را زدهاند. بدون توجه به ما، لباس پروازش را پوشید و یادم هست حتی زیپ لباس پروازش را نبست؛ با بندهای باز پوتین، به سرعت بیرون رفت. داد زدم کجا؟ با عصبانیت گفت: «مگر نمیبینی، عراق حمله کرده.» اکبر آن روز نیامد. از آنجا که پادگان هوایی امنیت نداشت، همراه شوهرخواهرم به خانۀ آنها رفتیم و چند روز آنجا ماندیم. یک روز که نگران اکبر بودم، بچهها را به پدرشوهرم سپردم و به مغازۀ یکی از دوستان اکبر رفتم تا خبری از او بگیرم. پرسیدم از اکبرآقا خبر دارید؟ گفت: «از او که خبری نداریم، اما شما میهمان داشتید!» با تعجب گفتم: «میهمان؟ ما که خانه نبودیم!» گفت: «بله، آن هم میهمان عراقی.» متعجبتر گفتم کی؟ گفت: «یک میگ عراقی وارد منزل شما شده!» گویا وقتی هواپیمای میگ عراقی به پایگاه حمله میکند، پدافند هوایی آن را هدف قرار میدهد که میگ در لحظۀ آخر سقوط، دقیقاً به طبقۀ سوم آپارتمان وارد میشود. جالب اینکه شایعه شده بود خانۀ شیرودی شناسایی شده و برای همین میگ دقیقاً به آنجا رفت. در این واقعه، تمام وسایل ما از بین رفت و کاملاً بیخانمان شدیم. زمانی که به اکبر اطلاع دادم خانهاش خراب شده، بدون اینکه عکسالعملی نشان دهد، گفت: فدای سر امام. حتی حاضر نشد یک لحظه جبهه را ترک کند. بعداً چند سرباز را فرستاد تا اگر وسیلهای سالم مانده، آنها را از خانه خارج کند. که چیزی نمانده بود. در مورد شهادتش هم سعی میکرد ما را آماده کند. وصیتنامهاش را داخل کیف پروازش دیده بودم که حتی محل دفنش را نیز کنار شهید کشوری تعیین کرده بود. حسابی ناراحت شدم. وقتی از جبهه برگشت که معمولاً برای جلسه یا کار خاصی میآمد و بین آن به ما هم سر میزد، با گریه گفتم چرا وصیتنامه نوشتی؟ گفت: «من یک نظامیام و نظامی باید وصیتنامه داشته باشد، هر مسلمانی باید وصیتنامه داشته باشد و تو نباید ناراحت باشی.» بسیار با من حرف زد و مرا آرام کرد. بعدها دیدم وصیتنامهاش را عوض کرده و نوشته هر جا مقدور است، مرا دفن کنید؛ بقیۀ موارد مثل قبل بود. به او گفتم دائم وصیتنامه را عوض میکنی تا من بخوانم و غصه بخورم؟ گفت نه، این را نوشتهام که اگر جسدم پودر شد و قابل انتقال نبود، مشکلی نباشد.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : من علیاکبر شیرودی، فرزند دهقانزادۀ شهسواری هستم. منِ روستازاده افتخار میکنم که در خدمت شما هستم. اینقدر هم که از من تعریف میکنید. میترسم خودم را گم کنم، و فکر کنم واقعاً لیاقتش را ندارم. من خواهش میکنم مرا بزرگ نکنید، من لیاقت این همه بزرگی را ندارم. من یک سرباز ساده اسلام هستم که هنوز نتوانستهام خودم را در حد کمال قرار دهم. یک سرباز ساده هستم تا روزی که به شهادت برسیم و در آن روز خداوند بزرگترین درجۀ افتخار را به ما عنایت فرماید. تا آن روز، ما سرباز سادهای هستیم و بهتر است که ما را بزرگ نفرمایید تا خودمان را گم نکنیم. دوازده نفر آدم، با سه هلیکوپتر در پادگان ابوذر، سه تا لشکر را لتوپار کردیم. یک ستون سوخته در مسیر گیلانغرب است، یک ستون سوخته در مسیر قصرشیرین و سرپلذهاب است، یک ستون سوخته توی دشتذهاب است. باید یادم باشد وقتی رفتم، از آنجا عکسی بردارم. این کارهایی بود که ما درست در عرض 48 ساعت انجام دادیم. این کارهایی بود که ما با سه هلیکوپتر و فقط یک دانه آتشبار کردیم. سه تا هلیکوپتر در مقابل 120 الی 150 تا تانک عراقی، فقط در جبهه سرپلذهاب. شما فکر میکنید این قدرت من است؟ نه، این قدرت خداست که آنجا حکمفرمایی میکند؛ این قدرت حق است. اینجاست که خداوند میفرماید اگر تو حرکت کنی، برکت از من است. ما حرکت کردیم و این همه برکت به دست آوردیم. 12 نفر حرکت کردیم و باور کنید 12000 نفر را عقب راندیم. ما ماندیم و این سه لشکر را عقب زدیم و این خاک را گرفتیم و حفظ کردیم تا عزیزان پاسدار آمدند به یاری ما. تا بسیج آمد به یاری ما. به همۀ ملتهای مسلمان جهان اعلام میکنم که من و همرزمانم سرباز اسلام هستیم و برای اسلام میجنگیم، نه برای هیچ چیز دیگر. ما برای احیای اسلام میجنگیم و من به نوبۀ خودم، اگر برای اسلام نبود، حتی اسلحه به دست نمیگرفتم. من برمیگردم به منطقــه تا سنگر خالی نباشد. من بـــرمیگردم تا آنجایی که نفس دارم، بکوشم و این مزدوران را از کشور عزیزمان بیرون کنیم و در عراق ساقطشان کنیم. ما به امید سقوط دادن رژیم عراق و همچنین رژیمهای ظالم کشورهای دیگر میجنگیم. مکتب ما پیروز است، مکتب ما قوی است. این مکتب است که سربازان را به جبهه میفرستد و اینطور رشادت به خرج میدهند و اینچنین از خودشان فقط مقداری خاکستر به جا میگذارند و اسم عزیزشان در ایران و در تاریخ کلیۀ جنگهای جهان علیه ظلم زنده خواهد بود. از قول من به امام بگویید: «امروز در جنگ، مکتب است که میجنگد، نه تخصص.»
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، بنیصدر دستور تخلیۀ پادگان ابوذر را صادر کرد. شهید شیرودی آن موقع در پایگاه هوانیروز پادگان ابوذر مستقر بود. دستور داده شده بود که ضمن تخلیه پادگان، زاغههای مهمات را نیز از بین ببرند. شیرودی میگوید حیف نیست دشمن در خاکمان باشد و این همه مهمات از بین برود؟ و گفت اگر بازداشتمان کردند که چرا پادگان را تخلیه نکردید، مهم نیست، چون مملکت در خطر است. با کمک چند تن از همرزمانش، با هیلکوپتر به صف مهاجمان عراقی هجوم بردند و آنان را متوقف ساختند. شجاعت شیرودی در خبرها منعکس شد. بنیصدر برای حفظ ظاهر هم که شده، درجه تشویقی برای شیرودی صادر کرد و او را از ستوانیار سوم خلبان، ارتقاء درجه داد. جالبتر از همه، نحوۀ برخورد شیرودی با این قضیه است. او نامهای مینویسد: از: خلبان علیاکبر شیرودی به: پایگاه هوانیروز کرمانشاه موضوع: گزارش اینجانب که خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه میباشم و تاکنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگها شرکت نمودهام، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفتهام. لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب دادهاند، پس گرفته و مرا به درجه ستوانیار سومی که قبلاً بودهام، برگردانید. در صورت امکان، امر به رسیدگی این درخواست بفرمایید. با تقدیم احترامات نظامی خلبان علیاکبرشیرودی 1359/7/9
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : اوایل انقلاب، خبری رسید که عدهای ضدانقلاب در ارتفاعات گهواره در غرب تجمع کردهاند و قصد حمله به اسلامآباد را دارند. تیم آتشی مرکب از سه فروند هیلکوپتر کبری و یک فروند هیلکوپتر نجات به سمت منطقه حرکت کردند. رهبری تیم آتش را شهید احمد کشوری به عهده داشت. در حین عملیات، ناگهان صدای شیرودی بلند شد که «آخ سوختم.» همه هراسان از اینکه شیرودی را زدند، خواستند منطقه را ترک کنند که صدای خندۀ شیرودی همه را میخکوب کرد. او در جواب سؤال شهید کشوری گفت: «هیچی نشده، ناراحت نباشید، یک گلوله خورد بالای سرم و افتاد توی لباسم. خیلی داغ است؛ نمیتوانم راحت بنشینم.» عملیات به پایان رسید. در راه بازگشت، شهید کشوری از شیرودی پرسید: «راستی، حالت چطور است؟ آن گلوله چی شد؟» شیرودی در جواب گفت: «فکر کنم غیب شده.» کشوری گفت: «پیدایش کن، یادگاری خوبی است» شیرودی با خنده جواب داد: «اگر میخواستم گلولههایی را که به طرفم شلیک شده، برای یادگاری جمع کنم، تا الان حداقل یک وانت گلوله داشتم!» یکی از روزها که به مرخصی آمده بود، به او گفتند: «چرا وقتی به مرخصی میآیی، زود به جبهه برمیگردی؟ خانوادهات نیز به شما نیاز دارند.» در جواب گفت: «زمانی که به مرخصی میآیم و به منزلم در کرمانشاه میروم، وقتی نگاهم به عکس امام خمینی که روی دیوار است، میافتد، ناخودآگاه حالتی به من دست میدهد که انگار امام با من حرف میزند و میگوید: چرا به خانه آمدی؟ جای تو در اینجا نیست، باید به جبهه برگردی. به همین دلیل احساس شرم میکنم وقتی نگاهم به عکس امـــام میافتد. این است کــه نمیتوانم زیاد در مرخصی باشم؛ چون مسؤولیت سنگینی بر دوش دارم.» شیرودی کنار هیلکوپتر جنگیاش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سؤال میکردند. خبرنگار ژاپنی پرسید: «شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟» شیرودی خندید، سرش را بالا گرفت و گفت: «ما برای خـــاک نمیجنگیم، ما برای اسلام میجنگیم؛ تا هر زمان که اسلام در خطر باشد.» این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: «کجا؟ خلبان شیرودی کجا میرود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده.» شیرودی همانطور که میرفت، برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: «نماز! صدای اذان میآید. وقت نماز است.»
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : در حال حاضر، اگر تعریف نباشد، فکر میکنم بالاترین ساعت پرواز جنگ در دنیا را داشتهام (دو هفته پیش از شهادت). تا به حال 360 بار از خطـر گلولههای دشمن جان سالم به در بردهام. تیر خوردهام که البته همۀ آنها قابل تعمیر بوده و هماکنون قابل استفادهاند. در حال حاضر، فکر میکنم بیش از بیست هزار مأموریت انجام داده باشم و آنچه که مسلم است، قدرت خداست که من تا به حال زندهام و امیدوارم تا روزی که اسلام به پیروزی میرسد، زنده بما نم. اگر امام(ره) بگوید دو فرزند خود را در جلوی پای من قربانی کن، من این کار را می کنم. چرا که میدانم امام اگر حرفی بگوید، از روی برنامه و اصول است. ای مردم قدر امام را بدانید.» در پاسخ به سؤال خبرنگار خارجی که در رابطه با محدوده جغرافیایی پروازهای آیندهاش بود، گفت: «بهتر است نقشۀ دنیا را نگاه کنید، زیرا اگر امام خمینی فرمان دهد، در هر نقطۀ جهان که مرکز کفر است بجنگم، حتی اگر پایتخت ممالک شما باشد، آنجا را به آتش میکشم.» ما در اوایل جنگ کردستان، تعدادمان کم بود. به کمک اینها احتیاج داشتیم و آقایان لیبرال میگفتند ما درونمرزی نمیجنگیم؛ ما سربازیم و ارتشی و برونمرزی میجنگیم و اگر روزی یک کشوری خواست کشور ما را بگیرد، آن وقت ما میجنگیم. گفتیم خب، شما در کردستان نجنگید، ما بـا بچههای سپاه در کردستان میجنگیم. زمانی که جنگ مرزی شروع شد، آقایانی که میگفتند ما ملیگرا هستیم، در جنگ شرکت نکردند. من چند روزی اینجا بودم و بعد برگشتم و رفتم به کردستان. گفتند آی بیا، به دادمان برس که عراق دارد میآید. گفتم خب، شما که گفتید ما در منطقۀ مرزی میجنگیم، بفرمایید بروید. من توی منطقه مرزی نمیجنگم، آقایان ملیگراها بروند تو مرز بجنگند. من مذهبی هستم، من داخل مرز میجنگم، اما برای من، تنکابن، اصفهان، کرمانشاه، کردستان یا سر مرز فرقی ندارد. هر جا، هر کس، حتی درون خانۀ من بخواهد علیه اسلام حرف بزند، خفهاش میکنم. هر کس، در هر جایی که باشد و علیه اسلام قیام کند، من هم او را خواهم کشت. برای من شهر، مکان و خانه مطرح نیست، اسلام مطرح است. از شما مردم میخواهم که مواظب باشید، مواظب شایعات باشید. سپاه را بشناسید، ارتش را بشناسید و ببینید سپاهی که از قلب این ملت برخاسته و ارتشی که این همه حُر تحویل جامعه قهرمانپرور ایران داده، تا به حال چه حماسههایی آفریدهاند. ارتشی که پشتیبانش ملت باشد، حتماً پیروز است. یک ارتش مکتبی میتواند دنیا را به زانو درآورد.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : علیاکبر شیرودی، نامی است که باید بارها آن را خواند و از او آموخت. آخرين عرصۀ عشقبازیاش عمليات بازیدراز بود. او همواره میگفت: «با پشتيبانی مردم و روحيهای که به ما دادند و ايمانی که داشتيم، جنگيديم و توانستيم پيروز شويم.» با همين روحيه، راهی آخرين پرواز جنگیاش شد. کسی که 40 بار هليکوپترش در حین عملیات جنگی تير خورده بود، همچنان مصمم به نبرد با دشمن بود. شهید آیتالله اشرفی اصفهانی، امام جمعه کرمانشاه، به او گفته بود برود و قبل از خطبههای نماز جمعۀ این شهر برای مردم صحبت کند. جواب داده بود: «من تا جمعه زنده نمیمانم.» روز قبل از شهادت گفت: «شهيد کشوری را در خواب ديدم که به من گفت شيرودی يک جایگاه خيلی خوبی برايت گرفتهام. بايد بيايی و در اين عمارت بنشينی.» آخرين عمليات پروازیاش در بازیدراز صورت گرفت. گزارش شده بود که يک لشکر زرهی عراق قصد دارد برای بازپسگيری ارتفاعات بازیدراز، از اطراف شهرک قرهبلاغ به سوی سرپلذهاب حمله کند. در همين زمان، به پاس خدمات منحصر به فردش، به درجه سروانی مفتخر شده بود. اما او به کسانی که برای عرض تبريک آمده بودند، گفت: «تبريک را به زمان ديگری موکول کنيد، زمـانی که در اجرای فرمان امام و رسيدن به اللّه شهيد شوم. من شرف درجة حيات را در قربان کردن خويش میيابم.» از آنجا به مرکز مخابرات رفت و با منزل برادرش اصغر شيرودی در تهران تماس گرفت. گفتند بنا به تلفن شب پیش، برای آوردن همسر و بچههاي او، تهران را به قصد کرمانشاه ترک کرده است. برادرش بعدها به ياد آورد وقتی از علیاکبر پرسيده بود میتوانی پيشبينی کنی کی به شهادت میرسی، پاسخ داده بود : «وقتی از تو بخواهم بيايی و بچهها را به تهران ببری.» ساعت 5:30 بامداد روز 8 ارديبــهشت 1360، در خط پرواز هلیکوپترهای پادگان سرپلذهاب حضور يافت. بعد از سخنرانی برای خلبانان، به پرواز درآمد و به منطقه عملياتی رفت. کمکخلبانش بقیۀ ماجرا را اینگونه تعریف میکند: «در آخرين نبرد هم جانانه جنگيد و بعد از اینکه چهارمين تانک دشمن را زديم، ناگهان گلولۀ يکی از تانکهای عراقی به هلیکوپتر اصابت کرد. زمين و آسمان دور سرم چرخيدند. من بیهوش شدم و چون به هوش آمدم، ديدم از هلیکوپتر بيرون افتادهايم. بين تانکهای خودی و دشمن سقوط کرده بوديم. او را صدا زدم، اما جوابی نداد. در همان لحظۀ اول شهيد شده بود. گلوله از پشت کتف اصابت کرده و از جلوی سينهاش خارج شده بود. لحظاتی بعد، هلیکوپتری برای نجات ما آمد و مرا به بيمارستان پادگان آورد.» جنازۀ خلبان علیاکبر شيرودی، پس از تشييع پرشکوه، در روستای شيرود تنکابن مازندران به خاک سپرده شد.