نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : مسئله دفاع مقدّس علاوه بر اينكه يك آزمون بزرگى بود براى ملّت ايران، آزمونى هم بود براى بُروز استعدادها؛ هم استعداد اشخاص، هم استعداد مناطق كشور. در مورد استعداد اشخاص؛ به نظر من اين نكتۀ مهم و قابل توجّهاى است كه به آن توجّه نميشود. يعنى از بس واضح است، مورد غفلت قرار ميگيرد، از كثرت وضوح مخفى ميماند؛ و آن اين است كه اين دفاع مقدّس وسيلهاى شد براى اينكه استعدادهاى مكنون در انسانها، به شكل عجيبى بُروز كند. مثلاً در سپاه، شما ملاحظه ميكنيد يك جوانى وارد ميدان جنگ ميشود و در حالى كه از مسائل نظامى هيچ اطّلاعى ندارد و وارد نيست، در ظرف يك سال، يك سال و نيم، دو سال تبديل ميشود به يك استراتژيست نظامى؛ اين خيلى مهم است. خب، شما الان در حالات شهداء و سرداران بزرگ و مانند اينها كه نگاه ميكنيد، مثلاً فرض كنيد شهيد حسن باقرى، بلاشك يك طرّاح جنگى است. هر كس منكر اين معنا باشد، اطّلاع ندارد. والّا كسى اطّلاع داشته باشد، خواهد ديد كه واقعاً اين جوان بيست و چند ساله يك طرّاح جنگ است. كِى؟ در سال ۱۳۶۱؛ كِى وارد جنگ شده است؟ در سال ۱۳۵۹. اين مسيرِ حركت از يك سرباز صفر به يك استراتژيست نظامى، يك حركت بيست ساله، بيستوپنج ساله است؛ اين جوان در ظرف دو سال اين حركت را كرده است! اين خيلى نكته مهمى است. اين عجيب نيست؟ اين معجزه نيست؟ اينها معجزۀ انقلاب است. اين در مورد بُروز شخصيّتها؛ حالا در اين زمينه حرف زياد است، منتها عرض كردم اين مطالبى است كه از بس روشن است، مورد غفلت قرار گرفته؛ يعنى كسى توجّه به اين [ مطلب] نميكند كه اينها كه بودند؟ چه بودند؟ يك جوان بيستوهفت بيستوهشت ساله و حدّاكثر سى ساله در وقت شهادت، و در اوج توانايىهاى نظامى يك انسان، يك جوان؛ او از كجا شروع كرد كه به اينجا رسيد؟ در چه مدّتى به اينجا رسيد؟ اين خيلى مهم است (حضرت آیتالله خامنهای)
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : ماجرای آن سفر از روز جمعه هشتم بهمن 1361 شروع شد که فرماندهان قرارگاه¬ها و یگان¬های سپاه و ارتش، راهی تهران شدند تا در روز نهم با امام خمینی(ره) دیدار کنند. در میان شور و اشتیاق فرماندهان، حسن باقری از محسن رضایی می¬خواهد که اجازه دهد او در منطقه بماند و کارش را ادامه دهد. دلیل این درخواست را محمد باقری بیان میکند: «حرف اساسی حسن این بود که برویم به امام چه بگوییم؟ امام می¬گویند سه ماه بعد از عملیاتِ محرم چهکار کردید؟ ما هم جواب قانع کننده¬ای نداریم. بگوییم دنبال جا برای عملیات میگردیم؟ خب، این که گفتن ندارد.» در واقع، شناسایی¬های ناقص و ناکافی، او را بهشدّت نگران کرده بود. او میدانست که اگر راهکارهای مطمئنی برای حمله به دشمن کشف نشود، رملستان¬های فکّه تبدیل به قتلگاه نیروهای خودی خواهد شد. فرماندهان راهی تهران شدند، اما حسن باقری، مجید بقایی، محمد باقری و مرتضی صفاری میمانند تا شناسایی¬های خود را کامل کنند. در این مقطع، حسن باقری جانشین فرمانده کل سپاه در قرارگاه خاتم¬الانبیاء (ص) است و مجید بقایی فرمانده قرارگاه کربلا. مرتضی صفاری می¬گوید: «قرار گذاشتیم فردای آن روز به منطقه برویم و آخرین اطلاعات را کنترل کنیم. قرار شد صبح، آقای باقری از دزفول حرکت کند. من و آقای بقایی و نیروهای اطلاعاتی¬مان هم از شوش به چنانه برویم و در آنجا همدیگر را ملاقات کنیم. میخواستیم آخرین شناسایی¬ها در منطقه فکّه را انجام دهیم.» آن شب، حسن به دزفول می¬رود تا برای آخرین بار در کنار خانواده باشد. او صبح زود دزفول را به مقصد چنانه، محل قرارگاه خاتم، ترک می¬کند. در چنانه، هر هفت نفری که حسن مشخص کرده بود، آماده حرکت بودند: مجید بقایی (فرمانده قرارگاه کربلا)، محمد باقری (مسؤول اطلاعات¬عملیات قرارگاه کربلا)، مرتضی صفاری (مسؤول طرح¬وعملیات قرارگاه کربلا)، توکل قلاوند (از مسؤولین واحد اطلاعات قرارگاه کربلا)، مجتبی مؤمنیان (مسؤول طرح¬وعملیات قرارگاه خاتم)، تقی رضوانی(راوی مرکز مطالعات¬ جنگ در قرارگاه خاتم) و رضا پالاش (مسؤول اطلاعات¬عملیات قرارگاه نجف). دقایقی دیگر، دو خودروی جیپ، از محل قرارگاه به سمت فکّه حرکت کردند. اما مقصد، فکه نبود؛ بهشت موعود بود.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : وقتی خرمشهر نزدیک بهسقوط بود و بنیصدر سلاح سنگین برای دفاع از شهر نمیداد، داوطلب شد که همراه من بهدیدار او و فرماندهان ارتش بیاید و وضع جبهه را برای آنها روشن کند. با هم بهستاد فرماندهان ارتش رفتیم. او با پوشهای در زیر بغل، بهدنبال من میآمد. بهدلیل کوچکی جثهاش، کسی توجهای به او نمیکرد و چند جا هم با فکر اینکه او محافظ من است، جلویش را گرفتند و میخواستند اجازه ورود ندهند که من گفتم این آقا هم باید بیاید. وقتی پیش بنیصدر رفتیم، او رو به من کرد و گفت: خب آقای محلاتی، مطلب خود را بفرمایید. توجهای به حسن باقری نداشت. گفتم: من حرفی ندارم، ایشان باید صحبت کنند. همۀ مطالبی که شما لازم دارید و همۀ گفتنیها، پیش ایشان است. بنیصدر و دیگران با تعجب به او نگاه کردند و بنیصدر پوزخندی زد. اما حسن باقری با درایت و شجاعت، نقشهاش را باز کرد، خودکارش را در آورد و شروع کرد بهتوضیح دادن. دیدم کمکم اخمهای بنیصدر تو هم رفت، چون باورش نمیشد که در سپاه، کسی چنین اطلاعاتی داشته باشد. فرماندهان ارتش هم از وسعت اطلاعات او در مورد مواضع دشمن تعجب کرده بودند و گویا یکی از فرماندهان گفت: من فکر کردم که ایشان، با این همه اطلاعات از دشمن، از آن طرف جبهه هستند، نه این طرف! (شهید آیتالله فضلالله محلاتی، نماینده امام«ره» در سپاه پاسداران)
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : خدا شاهد است که در میان فرماندهان ما، تعقل و اندیشۀ ایشان بینظیر بود. طرح مانوری که شرح میداد، در اولین شرح انسان میپذیرفت و مطلب برایش جا میافتاد. غیر از این مسألۀ اندیشهاش، در جنگ صلابت و استقامت خاصی داشت. یکی از ویژگیهای خاص او این بود که صبح عملیات زیر آتش سنگین میآمد توی خط و سرکشی میکرد و محکم برخورد میکرد. اگر واحدی سستی میکرد، بازخواست میکرد. خدا شاهد است که در کمتر فرماندهای این صفات را دیده بودم: اینقدر مهربان باشد و اینقدر عالی. بعد از حسن باقری دیگر کسی پیدا نشد. (شهید محمدابراهیم همت، فرمانده لشکر 27 محمد رسولالله«ص» در دوران دفاع مقدس)
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : حسن باقری بسیار دلسوز، پرتحرک، علاقهمند و باانگیزه برای انجام مأموریتش در جبهه بود. دقیق و زیرک بود و با استعدادی که داشت، بعد از مدتی کوتاه، یکی از چهرههای شاخص و مؤثر قرارگاه کربلا شد. وقتی وارد مقر سپاه در گلف شدم، در اتاق عملیات با برادران سپاه صحبت میکردیم که برادر جوانی وارد جلسه شد و خواست مرا نسبت بهمنطقه توجیه کند. او همان حسن باقری بود. از همان لحظۀ آشنایی، محبت او بهدل ما رفت و یک احساس احترام نسبت به او کردم. در رابطه با قدرت مدیریت او همانقدر کافی است بگویم که ایشان در مسؤولیتهای حساس، بخش عمدهای از صحنه عملیات را بهدست میگرفت و با استعداد و شایستگی که داشت، این کار را بهخوبی انجام میداد. (شهید علی صیاد شیرازی، فرمانده نیروی زمینی ارتش در دوران دفاع مقدس)
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : با نقشآفرینی سپاه در جنگ و حضور بیشتر نیروهای مردمی، لازم بود که آنها در تشکیلات بزرگتری سازماندهی شوند. قدرت سازماندهی حسن باقری بسیار بالا بود و اولین گردانها و تیپهای سپاه را او سازماندهی کرد. آن روزها که هیچکس تجربهای از سازمان رزم و سازماندهی نیروهای مردمی نداشت ـ بهخصوص با توجه بهخصوصیتی که نیروهای بسیجی و مردمی داشتند ـ او با ظرافت و هوشمندی، وجه تمایز و تفاوتها را از سازمان ارتش بیرون کشید و سازمان خاصی متناسب با واقعیتهای سپاه طرحریزی کرد. سپاه با سرعت و در فرصت کمی، سازمان رزم خودش را توسعه داد و از عملیات حصر آبادان در مهر 1360 تا عملیات بیتالمقدس در بهار 1361(یعنی حدود هشت نُه ماه) حسن باقری سازمان رزم سپاه را از ده دوازده گردان بهبیست تیپ رساند. (محمدعلی (عـزیز) جعفـری، فرمانده کنونی سپاه پاسداران)
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : در مرحله آخر عملیات بیتالمقدس، نظر همۀ فرماندهان این بود که عملیات متوقف شود تا یگانها را بازسازی کنیم. چند نفر از علما هم بودند. داشت جلسه جمعبندی میشد که حسن بلند شد و گفت: خرمشهر در محاصره است، آنوقت ما برگردیم؟ بعد ادامه داد: تا خرمشهر را آزاد نکنیم، نمیرویم. با صحبت حسن، نظر فرماندهان عوض شد. عملیات ادامه پیدا کرد و خرمشهر آزاد شد. حسن باقری بود که خرمشهر آزاد شد. اگر ما در آن مرحله توقف میکردیم، عراقیها بقیۀ منطقه را از ما پس میگرفتند. یا اگر پس نمیگرفتند، جلوی ما میایستادند و چه بسا یک سال یا دو سال بعد از آن میتوانستیم خرمشهر را آزاد کنیم. من با بچههای جنگ بزرگ شدم، چه آنها که شهید شدند و چه آنها که هستند، ولی هیچکسی را مثل حسن ندیدم. (قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر 41 ثارالله«ع» در دوران دفاع مقدس)
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : طریقالقدس از بزرگترین و شاهکار عملیات جنگ بود. عملیاتی با طرحریزی بسیار خوب که دشمن را غافلگیر کرد و از همه مهمتر، شکافتن جبهه شمالی و جنوبی ارتش عراق بود. از آن پس، دشمن همبستگی نظامی خود را از دست داد و سایر شکستهایی که متحمل شد، بهدنبال همین عملیات بود. حسن باقری سهم بزرگی در این عملیات و طراحی آن داشت. او یک افسر ستاد واقعی و در عین حال یک فرمانده عملیاتی واقعی بود. ما کم داریم افسری که هم ستادی باشد و خوب و منطقی فکر کند و بهتصمیم منطقی برسد و هم یک مدیر و فرمانده لایق باشد که بتواند واحدش را بهنحو مطلوب اداره کند. حسن باقری هر دوی این خصوصیات را داشت. (عبدالحسین مفیـد، از فرماندهان ارشد ارتش در دوران دفاع مقدس)
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : در گزارش مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ سپاه در قرارگاه خاتمالانبیاء (ص) آمده است: صبح روز شنبه 9 بهمن 61، برادران: غلامحسین افشردی (حسن باقری)، مجید بقایی، تقی رضوانی (راوی مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ)، توکل قلاوند، مجتبی مؤمنیان، مرتضی صفاری، رضا پالاش و محمد باقری (مسؤول اطلاعات قرارگاه کربلا) برای شناسایی ارتفاعات فوقی رفته بودند. در منطقۀ حوالی سمت چپ نهر شاخه در نزدیکی رودخانه دویرج، روی تپهای و در سنگری شروع میکنند به دیدبانی و توجیه نقشه با منطقه. لحظهای محمد باقری برای آوردن نقشه از درون خودرو، از سنگر بیرون میآید که ناگهان یک گلوله 120 میلیمتری خمپاره داخل سنگر فرود میآید. برادر مجتبی مؤمنیان سرش از بدن جدا میشود و در دم شهید میشود. صورت برادر توکل قلاوند نیز تقریباً متلاشی میشود و در دم به شهادت میرسند. برادر تقی رضوانی که ترکشهای زیادی به پاها و شکمش خورده بود نیز در همان معرکه شهید میشود. برادر مجید بقایی که ترکشهای زیادی خورده بود (به نقل از برادر صفاری) در فاصلۀ حمل ایشان از سنگر تا ماشین زنده بودند و مرتب شهادتین را تکرار میکردند. برادر حسن باقری (طبق اظهار دکتر جراح) علاوه بر ترکشهای زیادی که به بدن و سر و صورتشان اصابت کرده بود، ریههایش پاره و خونریزی زیادی کرده بود. محمد باقری (که بیرون از سنگر و سالم مانده بود، وی را به همراه چند نفر دیگر در ماشین میگذارند) نقل کرد که حسن دائماً ذکر میخواند و آیات قرآن را تلاوت میکرد. ایشان را با هلیکوپتر به بهداری قرارگاه نجف در اندیمشک منتقل کردند، ولی پس از وارد شدن به اورژانس، بیشتر از دو سه نفس نکشید و دکترها هر چه تلاش کردند که با تنفس مصنوعی وی را نگه دارند، ثمری نداشت و ایشان نیز شهید شد. برادر رضا پالاش که در صحنه حادثه زیر یک پِلِیت نشسته بود، ترکشهایی خورد و به همراه شهید باقری با هلیکوپتر به بهداری منتقل شد و بلافاصله به اتاق عمل برده شد. پاهای وی خیلی آسیب دیده بود، به صورتی که پنجۀ پای راست او را قطع کردند و دکترها احتمال میدهند به علت خرد شدن زانو، پای وی از بالای زانو قطع شود. برادر مرتضی صفاری نیز که در ابتدای کانال منتهی به سنگر حضور داشت، از ناحیۀ زیر قلب مورد اصابت ترکش قرار گرفت و تحت درمان است.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : مرتضی صفاری از فرماندهان سپاه در دوران دفاع مقدس و همسنگر شهید حس باقری میگوید: با حسن باقری و مجید بقایی توی یک جیپ بهسمت فکه میرفتیم. بقایی داشت سوره والفجر را حفظ میکرد. قرآن دست من بود. او از حفظ میخواند و من هم بهاصطلاح چک میکردم. توی آیه آخر سوره والفجر «یا اَیتُها النَفسُ المُطمئنَّه اِرجعی الی رَِبّک راضیهً مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخُلی جَنَّتی» گیر داشت و هی تکرار میکرد. به حسن باقری گفت: همه را حفظ کردهام، نمیدانم گیر این آیه آخر چیست. حسن با خنده جواب داد: گیر آن یک ترکش است، یک لقمه شهادت است. آخه بابا، به این سادگی که نیست. این آیه مال امام حسین(ع) است. نزدیک اذان ظهر، توی یک سنگر رو باز بودیم. حسن نقشهاش را پهن کرده بود. بیست دقیقهای گذشته بود و در این مدت چهار خمپاره اطراف سنگر منفجر شد. بهگمانم خمپاره 120 بود. خمپاره¬ها سرگردان و بی¬هدف نبودند و لحظه¬به¬لحظه به محل استقرار ما نزدیک¬تر می¬شدند. یکی از گلوله¬ها در فاصله پنجاه متری¬مان منفجر شد. حسن گفت: ظاهراً دشمن ما را دیده، آماده شوید که برویم. در حال جمع¬کردن نقشه بودیم که گلولۀ بعدی درست روی لبۀ دیواره دیدگاه پایین آمد. برای چند لحظه چیزی متوجه نشدم. چشم که باز کردم، دود همه¬ جا را گرفته بود. گوشم آسیب دیده بود و مدام سوت می¬کشید. ترکشی به سینه¬ام اصابت کرده بود و اذیتم می¬کرد. کمی بعد به خود آمدم. اولین صدایی که شنیدم، صدای مجید بقایی بود که می¬گفت: یاصاحبالزمان. پای مجید قطع شده بود و خودش افتاده بود روی من. با هر زحمتی بود، او را به دیواره سنگر تکیه دادم. ناگهان متوجه حسن شدم. دیدم با صلابت به سنگر تکیه داده، دستش را روی سینه¬اش گذاشته و تبسم بر لب دارد و زمزمه می¬کند: السلام¬علیک¬یا¬اباعبدالله. جوری سلام میداد که من احساس کردم امام¬ حسین(ع) را روبه¬روی خودش می¬بیند. برخلاف مجید، ظاهر حسن چیز خاصی را نشان نمی¬داد، اما متوجه شدم که دستش ورم کرده. رضاپالاش زنده بود؛ هر چند او هم مثل مجید بقایی یک پایش قطع شده بود. توکل قلاوند، مجتبی مومنیان و تقی رضوانی، به دلیل نزدیکی به محل اصابت خمپاره، درجا شهید شده بودند. برای آوردن کمک، با عجله از تپه سرازیر شدم. محمد باقری را دیدم که سراسیمه بالا می¬آید. گفت: چی شده؟ گفتم: بچهها مجروح شدند و... دیگر چیزی نفهمیدم.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : شهید مهدی زین¬الدین از آن روز چنین روایت میکند: «خبر، مثل کوهی روی سرمان خراب شد. همه جمع بودیم؛ برادر محسن، رشید، رحیم. نزدیک بود یأس و نومیدی به ما دست بدهد و مرتکب گناه کبیره شویم. منتها با یک جلسه روضه و گریه، زود نجات پیدا کردیم. ادامه جنگ زیر سؤال بود که خب حالا ما دیگر حسن نداریم، چهطوری میخواهیم این جنگ را ادامه بدهیم؟» همه می¬دانند که غلامعلی رشید، نزدیک¬ترین شخص به حسن بود و ناگفته پیداست که خبر پرواز حسن، با او چه کرده است: «شهادت حسن، روی من خیلی تأثیر عمیقی گذاشت. خیلی متأثر شدم. همان ¬جا پناه آوردم به برادرمان حسین علایی. گفتم حسین، قرآن بخوان. نشستیم توی یک جایی، توی جمع. دوست داشتم برای تسلّای روحی خودم، حسین نیم ساعت، یک ساعت قرآن بخواند. می¬خواست کم بخواند. گفتم بیشتر بخوان.» در نهایت، چگونگی واکنش فرمانده کل سپاه به از دست دادن یک مغز متفکر و یک رفیق راه نیز به¬نوبه خود خواندنی است: «وقتی خبر حسن را به من دادند، اول نگفتند که حسن شهید شده، گفتند حسن زخمی شده. به محض اینکه گفتند حسن زخمی شده، انگار یک انفجاری توی مغز من صورت گرفت. تا چند لحظه اصلاً حالت عادی نداشتم؛ مثل یک آدمی که گُنگ است. همه¬اش نگران بودم که نکند حسن شهید شده و اینها نمیخواهند به من بگویند. بالاخره از حرکت¬های بچه¬ها فهمیدم که حسن شهید شده. یکمرتبه احساس یک خلاء در درونم پیدا شد. یعنی احساس کردم جنگ، به یک وضع بسیار تعیین کننده¬ای رسیده و من یکی از بازوانم را از دست دادم. حالا چطور می¬خواهیم جنگ را ادامه بدهیم و این خلاء را چگونه می¬شود پر کرد.» قاسم سلیمانی دلیل این¬ همه نگرانی و تشویش را چنین بیان می¬کند: «حسن واقعاً یک رهبر بود. تعبیرم این است که او بهشتیِ جنگ بود؛ یعنی همان نقشی که مرحوم بهشتی برای انقلاب و امام داشت، حسن باقری همان نقش را برای جنگ و جبهه داشت. قطعاً همۀ فرماندهان قدیمیِ جنگ، نظرشان این است که اگر حسن زنده میماند، در وضعیت جنگ قطعاً تأثیر داشت. او پرورش دهنده همۀ ما بود.» در این حادثه، حسن باقری (مسؤول اطلاعاتعملیات سپاه و جانشین فرماندهی نیروی زمینی سپاه)، مجید بقایی (فرمانده قرارگاه کربلا)، مجتبی مؤمنیان (مسؤول طرح و عملیات قرارگاه خاتم)، تقی رضوانی (راوی مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ در قرارگاه خاتم) و توکل قلاوند از مسؤولین واحد اطلاعات قرارگاه کربلا به شهادت رسیدند و مرتضی صفاری (مسؤول طرحوعملیات قرارگاه کربلا) و رضا پالاش (مسؤول اطلاعاتوعملیات قرارگاه نجف) نیز مجروح شدند.
نویسنده : بروشور راهیان نور
تاریخ : 1399
خاطره : دوستان در فکر راهچاره بودند تا خبر را به همسرش پروین داعیپور برسانند، اما خبر زودتر از تصمیم آنان رسید: «آن روز صبح با تأنی رفت. مثل همیشه صبح زود نرفت. با دخترمان نرگس بازی کرد، ناخنهای نرگس را گرفت و... نرگس چهار ماهه بود و عکسالعمل نشان میداد. حسن سربهسرش میگذاشت و میگفت: ببین پدر سوخته چهقدر شیرین شده و خودش را لوس میکند! همیشه به او میگفتم، اگر شهادت نصیب شما شد، بهدوستانت بسپار من اولین نفری باشم که خبردار میشوم. آن روز دوستم با من تماس گرفت. از لحن من متوجه شده بود که از موضوع خبر ندارم. پرسید: اخبار ساعت دو را شنیدهای؟ گفتم: نه. جواب داد: مثل اینکه چند نفر شهید شدهاند. اسم مجید بقایی را هم گفتهاند و اسم یک نفر دیگر را که من نشنیدم کی بود. من اصلاً نمیخواستم بهخودم بقبولانم که نفر دیگر همسر من است.» □ خبر را اینچنین برای مادرش کبری افشردی بردند: «ساعت یازدهونیم شب، پسرم محمد زنگ زد. پدرش گوشی را برداشت. بعد من گوشی را گرفتم. بعد از احوالپرسی، پرسیدم: چه خبر؟ گفت: داداشم مصدوم شده و فردا او را به تهران میآورند... خدا را شاکرم که به من صبر داد، بهطوری که برای دوستان و همسایگان و فامیل حیرتانگیز بود. وقتی خبر او پخش شد، من از همه خواستم لباس مشکی نپوشند و بهکسی اجازه ندادم به من تسلیت بگوید. خودم و خانوادهام هم لباس سیاه نپوشیدیم، چون آنها زنده هستند. شهید نه لباس مشکی پوشیدن میخواهد و نه تسلیت گفتن. در یادداشتهایش دیدم نوشته بود شهادتم را از امام رضا«ع» گرفتم. میگفتم او چرا شهادتش را خواست و گرفت؟ مگر نمیدانست پدر و مادر پیری دارد؟ مگر نمیدانست فرزند کوچکی دارد؟ خانم جوانی دارد؟ بعد انگار خواب بودم و بیدار میشدم و بهخودم میآمدم. بهخودم میگفتم: چرا من غافل شدم؟ مگر نه اینکه نهایتاً صد سال دیگر، نه از ما خبری هست و نه از فرزندش؟ همه رفتنی هستیم. او زندگی سعادتمند ابدی را بهزندگی چند روزه بفروشد؟ پس او آگاه بود و من ناآگاه بودم.»