
در قسمت اول با نحوه مجروحيت وي در روز قدس سال 1361 آشنا شديم در اين قسمت با اين زن جانباز، نحوه زيستن و وفاتش بيشتر آشنا ميشويم.
بالاخره مادرم بعد از يك دوره درمان طولاني و چندساله، به خانه آمد. با اين كه دست چپش از كتف و پاي راستش از زانو قطع شده بود، ولي در تمام اين 28 سال، هيچگاه مسئوليتش را روي دوش كسي نينداخت. اجازه نميداد كسي كارهايش را انجام دهد. اگر هم ما كاري انجام ميداديم، مخفيانه بود.
غذايش را خودش درست ميكرد، حتي لباسهايش را هم خودش ميشست. لباسش را روي زمين ميگذاشت. بعد يك سنگ بر ميداشت و محكم به لباس ميكوبيد. بسيار مرتب و منظم بو دو خانهاش از تميزي برق ميزد.
زندگي با يك دست
در خانه با ويلچر اين طرف و آن طرف ميرفت. گاهي ويلچر، فرشهايش را پاره ميكرد كه با همان يك دست مينشست و پارگي فرشها را ميدوخت.
سواد نداشت، اما علاقه عجيبي به خواندن قرآن داشت. بعضي وقتها قرآن كوچكش را باز ميكرد و انگشت سبابهاش را زير آيات ميكشيد و صلوات ميفرستاد.
وقتي كه ما دعا و قرآن ميخوانديم، ميگفت: «بلند بخوانيد تا من هم با شما بخوانم.»
صبحهاي جمعه هم تلويزيون را باز ميكرد تا دعاي ندبه را گوش دهد.
سهم امام زمان
هر ماه، تا حقوقش را ميگرفت، سهم امام زمان (عج) را كنار ميگذاشت. پولها كه جمع ميشد، فورد آنها را به جمكران ميرساند.
دوست داشت مستقل زندگي كند. ما هم هوايش را داشتيم. بعضي شبها، تنها توي خانهاش ميخوابيد و به ما ميگفت: «شما برويد سر خانه و زندگي خودتان.»
يك روز گفتم: «مامان! نميترسي شبها تكوتنها توي خانه ميخوابي؟»
گفت: «من كه تنها نيستم! شبها كه براي خواندن نماز بيدار ميشوم، ميبينم خانهام از آدم پر ميشود و خالي ميشود. اين قدر كه حتي براي نماز خواندن خودم جا نيست!»
پاي راستش از زانو قطع شده بود. براي همين نشسته نماز ميخواند. يك روز ديدم بلند شده و روي زانوي چپش ايستاده و همانطور نماز ميخواند. تعجب كردم. گفت: «آمدند پيشم و گفتند: چرا نشسته نماز ميخواني! بايست و نماز بخوان.»
پنج شنبه بود. گفت: «برويم باغ بهشت.»
سريع غذا را درست كردم و ساعت 8: 30 صبح با خانوادهام به سمت گلزار شهدا رفتيم. در محوطه باغ بهشت بوديم كه ناگهان باران گرفت. سرپناهي پيدا كرديم و همان جا نشستيم و ناهار خورديم. باران كه بند آمد، مادرم با ويلچرش از ما فاصله گرفت و به سمت مزار شهداي گمنام رفت. بعد دستش را زير چانهاش زد و به نقطهاي خيره شد و گريه كرد. ساعتي را به همين حالت گذراند.
روزهاش هيچ گاه ترك نشد
حدوداً سه سال بعد، او را در همان جايي به خاك سپرديم، كه آن روز چشم از آن برنميداشت.
ميگفت: «اينجا خانه من نيست! اينها هم فرشهاي خانه من نيست! خانه من از بهترينهاست.»
دو سال آخر عمرش هم مدام ميگفت: «مرا به خانهام ببريد.»
ميگفتيم: «اينجا خانه خودت است!»
ولي او ميگفت: «اينجا خانه من نيست. مرا به خانهام ببريد.»
روزهاش هيچ وقت ترك نشد. اين اواخر بدنش بسيار ضعيف شده بود، ولي باز هم دوست داشت روزه بگيرد. ميگفتيم: «روزه گرفتن برايت ضرر دارد.»
ميگفت: «روزه كله گنجشكي ميگيرم.»
بعد هم با ما مينشست و سحري ميخورد. سر ظهر غذايش را آماده ميكردم، ولي نميخورد. فقط كمي آب ميخورد و منتظر ميماند تا وقت افطار شود.
هميشه راضي بود
بعضي وقتها پاهايش به شدت درد ميگرفت و شوك شديدي به بدنش وارد ميشد؛ طوري كه پاهايش به شدت به سمت بالا پرتاب ميشد. در اين حالت براي كم كردن دردش، زير پايش آجر داغ ميگذاشتيم. آجرهاي داغ، زير پاهايش را ميسوزاند. خيلي رنج ميبرد ولي نه ناله ميكرد نه شكايت. هيچگاه از وضعيت خود شكايت نكرد و آه و ناله سر نداد.
آخرين جمعه ماه رمضان سال 61 بود. مادرم مثل هميشه غسل جمعه و غسل شهادتش را انجام داد. وضو گرفت و لباسهاي تميزي پوشيد. ميخواست به راهپيمايي روز قدس برود
از بين ما رفت
هشتمين روز از ماه رمضان سال 1389 بود. 4 روز بود كه در رختخواب افتاده بود. نميتوانست از جايش بلند شود. تپش قلب داشت و به سختي نفس ميكشيد. آرام آرام اشهدش را ميگفت.
بالاي سرش قرآن و دعاي توسل ميخوانديم. او هم گوش ميداد. تمام كه ميشد، ميگفت: «باز هم بخوانيد.»
روز آخر، مدام ائمه و حضرت علي (ع) را صدا ميكرد. بعد هم چشمانش را بست و همان يك دستش، آرام، در كنارش افتاد.
ميخواستيم مادرم را به خاك بسپاريم. اجازه ندادند. گفتند: «ايشان احترام و منزلت بالايي دارند. بايد مراسم باشكوهي كه در شأن و مقام او باشد، برگزار كنيم.»
ما هم او را به سردخانه برگردانديم. چند روز بعد، ج