پایگاه منتظران شهادت
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
  • خانه
  • اخبار
  • کتاب
  • عکس
  • فیلم
  • صوت
  • یادمان
  • بانک اطلاعات
ویکی دفاع
پایگاه منتظران شهادت
  • خانه
  • اخبار
  • کتاب
  • عکس
  • فیلم
  • صوت
  • یادمان
  • بانک اطلاعات
ویکی دفاع
پایگاه منتظران شهادت
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج

اوستا عبدالحسین حلال خور

5 شهریور 1402
در اخبار, گزارش
0
اوستا عبدالحسین حلال خور

شهید برونسی در حال سخنرانی

بعضى قبل از اینکه وارد این میدان بشوند نخبه نبودند، این میدان آنها را به فلک رساند؛ مثل اوستا عبدالحسین بنّا، که یک شاگرد بنّا بود؛ وارد میدان جنگ شد، رسید به خورشید، اوج گرفت، نخبه شد، آن هم چه نخبهاى! اینها برجسته‌اند. (رهبر معظم انقلاب)

سایت گلف  در راستای زنده نگه داشتن یاد شهدا به بیان خاطراتی از زبان معصومه سبک خیز همسر شهید والا مقام  عبدالحسین برونسی می‌پردازد:

نان حلال پدر زن

سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود . روز های اول ازدواج ، شیرینی خاص خودش را داشت. هر چه بیشتر از زندگی مشترکمان می گذشت ، با اخلاق و روحیه او بیشتر آشنا می شدم .

 کم کم می فهمیدم چرا عبدالحسین با من ازدواج کرده ؛ پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است.

آن وقت ها توی روستا کشاورزی می کرد. خودش زمین نداشت ، حتی یک متر. همه اش برای این و آن کار می کرد. به همان نانی که از زحمت کشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی.

همان اول ازدواج رساله حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله های دیگری که دیده بودم ، فرق می کرد؛ عکس خود امام روی جلد آن بود، اگر می گرفتند ، مجازات سنگینی داشت.

پدرم چند تایی از کتاب های امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند. کار های دیگری هم تو خط انقلاب می کرد. انگار این ها را خدا ساخته بود برای عبدالحسین . شب ها که می آمد خانه ، پدرم براش رساله می خواند و از کتاب های دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همین ها گویی خستگی یک روز کار را از تن او بیرون می کرد. وقتی گوش می داد ، توی نگاهش ذوق و شوق موج می زد.

شهید عبدالحسین برونسی در جبهه های نبرد
شهید عبدالحسین برونسی در جبهه های نبرد

خیلی زود افتاد در خط مبارزه. حسابی هم بی پروا بود. برای این طور چیز ها ، سر از پا نمی شناخت یک بار یک روحانی آمده بود روستای ما. توی مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم. شب ، عبدالحسین آوردش خانه خودمان . سابقه این جور کارها ش بعد ها بیشتر هم شد.

اخم هاش را کشید به هم . جواب واضحی نداد. فقط گفت: همه چی خراب می شه ، همه چی رو می خوان نجس کنن!

شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد.

آن وقت ها بچه دار هم شده بودیم ، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاک خیلی خوش حال بودند. او ولی ناراحتی اش از همان روز ها شروع شد.

حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاک گیج شده بودم . پیش خودم می گفتم: اگه بخوان به روستایی ها زمین بِدَن که ناراحتی نداره!

کنجکاوی ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند. یک بار که خیلی دمغ بود، بهش گفتم: چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟

اخم هاش را کشید به هم . جواب واضحی نداد. فقط گفت: همه چی خراب می شه ، همه چی رو می خوان نجس کنن!

حق یتیم پس چی؟

بالاخره صحبت تقسیم ملک ها قطعی شد. یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. گفتند: همه اهالی بیان تو مسجد آبادی.

خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد . توی همان وضع و اوضاع یک دفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه.  دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم . رفت توی یک پستو و گفت: اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.

چشم هام گرد شده بود. گفتم: بگم نیستی ؟!

گفت: آره، بگو نیستم . اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.

این چند روزه ، بفهمی – نفهمی ناراحت بودم. آن جا  دیگر درست و حسابی جوش آوردم . به پرخاش گفتم: آخه این چه بساطیه ؟! همه می خوان ملک بگیرن ، آب و زمین بگیرن ، شما قایم می شی ؟!

خیلی زود افتاد در خط مبارزه. حسابی هم بی پروا بود. برای این طور چیز ها ، سر از پا نمی شناخت .

جوابم را نداد. تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم ، ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون ، چند لحظه ای نگذشته بود ، در زدند زود رفتم دم در، آمده بودند پی او گفتم : نیست.

رفتند، چند دقیقه بعد ، بزرگتر های ده آمدند دنبالش ، آنها را هم رد کردم ، آن روز راحتمان نگذاشتند. سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند ، گفتم : نیست.

هر چه می پرسیدند کجاست، می گفتم نمی دونم .

 

شهید برونسی و همرزمانش پیش از عملیات
شهید برونسی و همرزمانش پیش از عملیات

تا کار آنها تمام نشد، عبدالحسین خودش را توی روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملک ها را تقسیم کردند . خوب یادم هست. حتی پدر و برادرش آمدند پیش او ، بزرگتر های روستا هم آمدند که: دو ساعت ملک* به اسمت در اومده ، بیا برو بگیر.

گفت: نمی خوام.

گفتند: اگه نگیری، تا عمر داری باید رعیت باشی ها.

گفت: هیچ عیبی نداره.

هر چی دلیل و استدلال آوردند ، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمین ها نگیرند. می گفتند: شما چه کار داری به ما ؟ شما اختیار خودت رو داری.

آخرین نفری که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما. 

گفت : عبدالحسین برو زمین رو بگیر، حالا که از ما به زور گرفتن ، من راضی ام که مال شما باشه ، از شیر مادر برات حلال تر .

تو جوابش گفت : شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملک ها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده ، اینا همه رو با همه قاطی کردن ، اگه شما هم راضی باشی ، حق یتیم رو نمی شه کاری کرد.

کم کم می فهمیدم چرا زمین را قبول نکرد . بالاخره هم یک روز آب پاکی ریخت به دست همه و گفت : چیزی رو که طاغوت بده، نجس در نجسه ، من هم همچنین چیزی نمی خوام ، اونا یک سر سوزن هم توی فکر خیر و صلاح ما نیستن .

وقتی تنها می شدیم ، با غیظ می گفت: خدا لعنتش کنه، با این کارهاش چه بلایی سر مردم در می آره!

به حسن نون نده!

آب ها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند . عبدالحسین باز آستین ها را زد بالا و رفت کشاورزی برای این و آن . حسن، فرزند اولم ، هفت ماهش بود. اولین محصول گندم را که اهالی برداشت کردند ، آمد گفت: از امروز باید خیلی مواظب باشی .

گفتم : مواظب چی؟

گفت: اولاً که خودت خونه بابام چیزی نخوری ، دوماً بیشتر از خودت، مواظب حسن باشی که حتی یک ذره نون بهش ندن .

با صدای تعجب زده ام گفتم : مگر می شه ؟!

به حسن اشاره کردم و ادامه دادم : نا سلامتی بچه شونه. گفت: نه ، اصلاً من راضی نیستم ، شما حواست جمع باشه. لحنش محکم بود و قاطع . همان وقت هم رفت خانه پدرش به اتمام حجتی .

چیز هایی را که به من گفت، به آنها هم گفت . خودش هم از آن به بعد خانه پدرش چیزی نخورد!

کم کم پاییز از راه رسید. یک روز بار و بندیلش را بست و راه افتاد طرف مشهد برای زیارت. بر عکس دفعه های قبل ، این بار خیلی طول کشید رفتنش.

تو جوابش گفت : شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملک ها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده ، اینا همه رو با همه قاطی کردن ، اگه شما هم راضی باشی ، حق یتیم رو نمی شه کاری کرد.

شهید برونسی و فرزندانش
شهید برونسی و فرزندانش

ده ، پانزده روزی گذشت. آرام و قرار نداشتم . حسابی دلواپس شده بودم . بالاخره یک روز نامه ای ازش رسید و من نفس راحتی کشیدم . پشت پاکت هم اسم پدرم را نوشته بود. نامه را باز کرد. هر چه بیشتر می خواند ، شکفته تر می شد. دیرم می شد بدانم چی نوشته. نامه را تا آخر خواند. سرش را بلند کرد. خیره ام شد و گفت : نوشته من دیگه روستا بر نمی گردم ، اگر دوست دارین، دخترتون رو بفرستین مشهد . اگر هم دوست ندارین، هر چی من تو خونه و زندگیم دارم همه اش مال شما ، هر چی که می خواین بفروشین ؛ فقط بچم رو بفرستین شهر.

نامه را بست. آدرس عبدالحسین را یک بار دیگر خواند. گفت: با این وضعی که تو روستا درست شده، زندگی واقعاً مشکله.

به من دقیق شد و دنبال حرفش را گرفت: شما بهتره هر چی زودتر برین شهر، ما هم ان شاء الله دست و پامون رو جمع و جور می کنیم و پشت سر شما می آیم ؛ این ده دیگه جای موندن مثل ماها نیست.

از همان روز دست به کار شدیم . بعضی از وسایل مان را فروختیم و دادیم به طلبکار ها، باقی وسایل را، که چیزی هم نمی شد، جمع و جور کردم . حالا فقط مانده بود که راهی مشهد بشوم . با خدا بیامرز پدرش راهی شدم. (منبع: خاک‌های نرم کوشک )

 پاورقی :

* آن طور که آن جا مرسوم بود؛ مقدار زمینی را که معادل یک ساعت آب از 24 ساعت آب تقسیمی ما بین زمین های کشاورزی می شد، اصطلاحاً می گفتند: یک ساعت ملک؛ و دو ساعت ملک، دو ساعت آب تقسیمی از 24 ساعت می شد.

برچسب ها: اسلایدر اصلیانتخاب سردبیرشهید برونسی
پست قبلی

شهدا حجاب را رنگین‌تر از خون خود می‌دانستند

پست‌ بعدی

در بهار مشّایه جای شهدا خالی

لطفاَ برای وارد شدن به گفتگو وارد شوید

آخرین مطالب

چند بار در سال سرما خوردن طبیعی است؟

چند بار در سال سرما خوردن طبیعی است؟

19 آذر 1402
پیش‌بینی قیمت طلا و سکه یکشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۲

پیش‌بینی قیمت طلا و سکه یکشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۲

18 آذر 1402
تاکید رئیسی بر تسریع در اجرای کامل توافق‌های ایران و سوریه

تاکید رئیسی بر تسریع در اجرای کامل توافق‌های ایران و سوریه

18 آذر 1402
بانوی شهیدی که خود نیز مادر شهید است

بانوی شهیدی که خود نیز مادر شهید است

18 آذر 1402
راننده بود و در بمباران شهر ایلام شهید شد

راننده بود و در بمباران شهر ایلام شهید شد

18 آذر 1402
جاسازی ۸۰ کیلوگرم تریاک زیر بار شن و ماسه / ۲ قاچاقچی دستگیر شدند

جاسازی ۸۰ کیلوگرم تریاک زیر بار شن و ماسه / ۲ قاچاقچی دستگیر شدند

18 آذر 1402
بعد از شهادتم پرچم سه رنگ ایران را بر سر در خانه‌مان نصب کنید

بعد از شهادتم پرچم سه رنگ ایران را بر سر در خانه‌مان نصب کنید

18 آذر 1402
۱۴۵ میلیارد هزینه اجرای پروژه به قیمت روز بوده است

۱۴۵ میلیارد هزینه اجرای پروژه به قیمت روز بوده است

18 آذر 1402

دسترسی سریع

  • خانه
  • درباره ما
  • ارتباط با ما

دسترسی سریع

  • اخبار
  • کتاب
  • عکس
  • فیلم
  • صوت
  • یادمان
  • بانک اطلاعات
موسسهٔ فرهنگی هنری شهید حسن باقری با نگاه به شخصیت و آثار به‌جای مانده از آن شهید، تاسیس و از اوایل دهه نود شمسی در تمامی عرصه‌های فرهنگ عمومی کشور حضور داشته است. این مؤسسه براساس نیاز کشور در حوزهٔ فرهنگ و هنر در چهار عرصهٔ تخصصیِ نشر مکتوب، فضای مجازی، هنری و راهیان نور آثار شاخصی به ثبت رسانده و نقش‌آفرینی کرده است.

تمامی حقوق برای مؤسسهٔ شهید حسن باقری محفوظ است.

بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
  • خانه
  • اخبار
  • کتاب
  • عکس
  • فیلم
  • صوت
  • یادمان
  • بانک اطلاعات

تمامی حقوق برای مؤسسهٔ شهید حسن باقری محفوظ است.


Notice: ob_end_flush(): failed to send buffer of zlib output compression (1) in /home/pgolfir/domains/pgolf.ir/public_html/wp-includes/functions.php on line 5373

Notice: ob_end_flush(): failed to send buffer of zlib output compression (1) in /home/pgolfir/domains/pgolf.ir/public_html/wp-includes/functions.php on line 5373