شهید سید منصور قاطمه باف در دهم دی 1341، در شهرستان دزفول به دنيا آمد. پدرش سيدجعفر، برقكار بود و مادرش روبخير نام داشت. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. بيست و يكم بهمن 1361، در فكه جاویدالاثر گردید و پیکر پاک و مطهرش پس از ۴۱ سال در اردیبهشت ماه ۱۴۰۲ به دزفول رجعت و در سالروز شهادت امام جعفر صادق (ع) در گلزار شهدای شهیدآباد دزفول به خاک سپرده شد.در ادامه بخشی از خاطره مادر شهید پیرامون صحبت کردن با پسرش را خواهید دید.
دلشوره دارم مادر
به گزارش سایت گلف به نقل از نوید شاهد، پنج شنبه ۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۱، مادرم در خانه تنها بود و همه ی اعضای خانواده برای مراسمی به اهواز رفته بودند. همه ی درها را قفل کرد و حوالی ساعت ۸ صبح رادیو را روشن می کند و خبردار می شود که عملیاتی به نام والفجر مقدماتی آغاز شده است.
خبر حمله را که می شنود، بدنش یخ می کند و شروع می کند به لرزیدن. بخاری را روشن می کند که چشمش می افتد به سید منصور که روبه رویش نشسته است.
حیرت می کند. اولا همه ی درها قفل است و دوما سید منصورش بین عملیات مات و مبهوت نگاه می کند به چهره ی پسرش!
سید می پرسد: «چته مادر؟! چرا اینقدر نگرانی؟!»
– آخه حمله شروع شده! دلشوره دارم ! مگه تو دیشب حمله نبودی؟
– چرا بودم ! منم تو حمله بودم!

یک لحظه ته دل مادر خالی می شود و با خودش می گوید: «هی میگن شهدا میان به دیدن پدر و مادراشون! نکنه سیدمنصور شهید شده؟! آره! حتما سید شهید شده! حتماً یه اتفاقی افتاده . . . » این جملات از دل و ذهن مادر عبور می کند، اما نمی خواهد قبول کند. لذا رو می کند به سید منصور و می گوید:
– اسیر شدی مادر؟
– نه ! من اسیر نشدم.
– زخمی شدی فدات شَم؟
– نه زخمی هم نشدم. خیالت راحت!
اینجا فقط یک سوال می ماند و آن هم فقط شهادت است. مادر تاب پرسیدن این سوال آخر را ندارد. لذا خود سید دست به کار می شود:
– مادر قول می دی محکم باشی و ناراحت نشی؟
با اینکه دلش نمی خواهد آن جواب آخر را بشنود، با اضطراب و دلهره به پسر می گوید :
– آره عزیزم! قول می دم.
و ناگهان دیگر سید منصور را نمی بیند. تمام خانه را زیر و رو می کند، اما خبری از او نیست که نیست. آب شده است و رفته است توی زمین.
و سید گویا ترین پاسخ را به مادر می دهد. اما او این قصه را از بچه هایش پنهان می کند، همانطور که سید ناصر، خبر مفقود شدن سید منصور را از مادر پنهان می کند.
صدای زنگ نیمه شب
منصور به حالت خاصی زنگ خانه را می زد و همیشه زدن خاصی است. ساعت حوالی ۲ نیمه شب است. دو روز از عملیات گذشته است که مادر صدای زنگ درب خانه را می شنود. زنگ زدن منصور است. دوان دوان خودش را به حیات می رساند و در را باز می کند. هیچ کس پشت در نیست.
چند شب بعد هم نصفه شب صدای منصور را می شنود : «مادر! . . . مادر . . . »
اول گمان می کند که خواب است، اما صدا تکرار می شود. کل خانه را می گردد. حتی حیاط و کوچه را . اما خبری نیست که نیست.
روبخیر خانم فردا سر صبحانه گنجینه ی اسرارش را می ریزد روی دایره و همانجاست که سید ناصر هم مجبور می شود ، درب گنجه ی دانسته هایش را باز کند و خبر مفقود شدن سید منصور را بدهد.