خبرگزاری فارس لرستان_ اسد اله محبی؛ روزهایی نه چندان دور، ترس از فراموشی زبان و ادبیات لکی، این زبان چهارهزار ساله، به دغدغهای برای مردمان بومی و زبانشناسان تبدیل شده بود. چون از سویی، کلمات و نگارش این زبان کهن هر روز مخدوشتر میشد و هم خانوادهها میل چندانی به یاددهی این زبان به فرزندان خردسال خود نداشتند. استدلالها هم این بود که با یادگیری زبان فارسی از کودکی، فرزندانشان در بزرگسالی و دانشگاه، مشکلی در تکلم به زبان ملی، یعنی فارسی نخواهند داشت.
ایام گذشت تا اینکه فردی عاشق فرهنگ، شاعر، پژوهشگر و نویسنده سالهای متمادی را به تحقیق و پژوهش نشست و با تلاش بیوقفه و تألیف کتب متعدد و تولید محتواهای غنی از زبان لکی در فضای حقیقی و مجازی، این بنای معظم و گرانقدر رو به تخریب را بازسازی و متعالی ساخت.
رضا حسنوند در سالیان اخیر تلاش زیادی برای زنده نگه داشتن زبان لکی کرده و می توان گفت در این راه به نوبه خود موفق بوده است. به همین دلیل است که او را پدر زبان لکی نیز می نامند.
به همین منظور گفتگویی با وی انجام داده ایم که در ادامه آمده است.
سلام، وقت شما بخیر؛ رضا حسنوند کی و کجا متولد شد؟
اگر خداوند راضی باشد؛ الشتر، روستای پابرج. فرزند روستا هستم. راستش زمان تولدم را نمیدانم! دقیق اگر طبق شناسنامه بگویم و اگر شناسنامه راست بگوید؛ متولد سال۱۳۴۶، منتها از مادرم که پرسیدم طوری برایم گفت رفتم آن آثار را دیدم. سه چهار سال از پدرم بزرگترم. دیدم نه! اصلا میزان نبود. چون میگفت: “روله! موقعی که تو به دنیا آمدی، فلانی مرده” من رفتم دیدم تاریخ فوت فلانی از پدرم بزرگتر است. آنگونه مادرم میگوید؛ غروب۲۱رمضان که روزهاش را افطار میکند من به دنیا آمدم. روز و ماه را میدانم که دقیق است، اما سال را شک دارم.
کودکی تا جوانی رضا حسنوند چگونه گذشت؟
کودکی پر از احساس داشتم. تا هوا ابری و بارانی میشد از خانه بیرون میزدم و میرفتم داخل درختان کهنسالی که نزدیک خانه مان بودند. باران و خیس شدن درختان را تماشا میکردم. وسط این باران و خیس شدن و تشبِریق(رعدوبرق) هِنا هِنا دائام(صدا زدن مادرم) میپیچید که میگفت: رضا برگرد به خانه! هاینَرکو؟هاینرکو؟(کجایی؟ کجایی؟) البته میدانست کجا هستم.
دوران راهنمایی با پیروزی انقلاب مصادف شد. با انقلاب، ارزشها به سمت خوبی عوض شد. چون قبل از انقلاب، جو دانشآموزی و جوانان اینگونه نبود. اما وقتی انقلاب شد، ارزشها عوض شد. لباسها عوض شد. کلمات عوض شد. هنجارها رو به خوبی رفتند.
سال ۶۴ دیپلم گرفتم. از همان اول علاقهمند به شعر و شاعری و ادبیات بودم. دلیلش هم این بود که پدرم شاعر بود. حافظ و شاهنامه میخواند. کل شاهنامه را حفظ کرده بود. همینها باعث علاقه من شد. وقتی میدیدم پدرم شاهنامه میخواند. کتاب گلچین میخواند. کتاب حمله حیدری میخواند. کتاب زلیخا را میخواند. هر چند کتابها محدود بود اما فضای خانه مطالعاتی بود. چون پدرم شاهنامه خوان بود. داستانهای شاهنامه را تعریف میکرد.
من از همان اول از ادبیات خوشم میآمد. دوست داشتم معلم ادبیات شوم. برای تربیت معلم شرکت کردم و پذیرفته شدم. دو سال رفتم زنجان. بعد آمدم و دبیر شدم. دیدم نه، حرفی برای گفتن ندارم. برای آموزش عالی شرکت کردم و دانشگاه تهران پذیرفته شدم. چهار سال دانشگاه تهران از اساتیدی چون شفیعی کدکنی، فرشیدورد، زرینکوب و اواخر عمر مرحوم جعفر شهیدی، توانستم نکات زیادی را یاد بگیرم. راههایی نشانم داده شود. بعد از آن رفتم ارشد ادبیات را گرفتم. سپس با وجود شغل معلمی نشستم مایههایی که برای کتاب و لغتنامه و بقیه مطالب را جمع کرده بودم. همه را مدون کردم. پانزده جلد کتاب شده. ده جلد را چاپ کردم و چهارپنج جلد دیگر آماده چاپاند.
کدام کتاب از آثارتان را بیشتر دوست دارید؟
هر کدام حاصل زحمات چهلساله من است. آنچه که برای من عزیزتر است واژهنامه مختصر زبان لکی است. سال ۹۰در ۸۰۰ صفحه چاپ شده. ویرایش دوم آن حدودا دو هزار صفحه است که در چهارجلد منتشر میشود. این برای من خیلی گرامیتر است. چون این کتاب ریشه و اصالت ما را حفظ میکند. از فراموش جلوگیری کردهام. علمی هم آوردم. نه مثل بعضی دوستان که جمع کردهاند! خداوند انشاءالله خیرشان بدهد. فقط جمع کردن را انجام دادهاند! حتی غلط املایی دارند. فعلشان غلط است.
شاید بیشتر دنبال این بودهاند که بگویند کتابی داریم؟
متاسفانه این یک بیماری است. بعضی شاید میگویند همینکه فلانی بگوید کتابی دارم، کافی است! نمیشود. انسان وقتی کتابی چاپ میکند جوهر اندیشهاش است. این اندیشه وقتی به بازار مخاطب میرود، باعث خندیدن به او نشود. مخصوصا در حوزه زبان لکی که ریشه در پهلوی اوستایی و سانسکریت دارد. به استناد متون و اوراقی که جزو متون درجه یک ما هستند. پس نمیتوانیم همینجور بیاییم و واژهای جمع کنیم و بگوییم بله چیزی نوشتیم! و تحویل جامعه بدهیم. در زبان لکی واژههایی مثل «گرین، زَز، پیز، مَزگ، تیخ، زوما» سانسکریت است.
در سانسکریت به داماد میگویند«زاماتارا» ما در لکی میگوییم«زوما»فارسی میشود«داماد» همه یک ریشهاند. اما در لکی ما، به اصالت نزدیکتر است. برای همین است که برای نوشتن مطالبی درباره زبان لکی، حتماً حتماً، باید دقت کافی و سواد وافی داشته باشیم اما بعضی هستند که در زمینه فولکلور کار میکنند. این مشکلی نیست. هرکس میتواند جمع کند. چون وقایع اتفاقیه است. مثلاً عروسی چگونه است؟ چَمَر چگونه است؟ پرسوپو چطور است؟ خواستگاری چطور است؟ چلسرو چگونه است؟ اینها را هرکس میتواند انجام دهد چون نیاز به اندیشه و تحلیل ندارد، اما در زبان لکی زمانی مثلاً میگوییم«حیهریزون»یعنی جاییکه آفتاب بلند میشود، افق، صبح، همان« horizon» است که انگلیسیها بردهاند. شک نکنید همین«حیهریزون»ما شده horizon انگلیسی.
وقتی ما میگوییم«چَلآو» و انگلیسی میگویند«shallow» وقتی ما میگوییم«مردال» انگلیسیها میگویند«mortality»هردو به یک معنی است. اینها تجزیه و تحلیلشان سخت است. سه نظریه هست؛ آیا این جزو واژگان اجدادمان است؟ یا سفر اروپاییها به سرزمین ما این واژه را جا گذاشته است؟ یا ما رفتیم آنجا و این واژه را آوردهایم؟ که قطعاً نظریه اول درست است.
این واژه جزو واژگان مشترک اجدادمان و از قبل بوده است. کما اینکه زمانی آریاییها مهاجرت میکنند«جمشید» یا«یَمَه» همان واژه«جَمَه» است که دگر واژه«جمشید» را میگوییم «جَمَه» هماکنون آریاییهایی که در ژاپن هستند به جمشید میگویند «یَمَه» پس این واژهای است که از اجدادمان مانده. این تجزیه تحلیل مهم است.
الان در زبان لکی، چنین پژوهش دقیقی مانند تلاش علمی شما کمتر وجود دارد، چرا؟
بله، این نیاز به بنمایه دارد. مثلاً واژه«گاماسیاو» بعضی میآیند درباره این واژه صحبتهایی میکنند که هیچگونه استناد علمی ندارد. گاماسیاو سه واژه است. «گاو»«ماسی»«آب» گاو به معنی درشت است. ربطی به موجود گاو ندارد. مثل گاوصندوق، گاوچشم، گاپت.«ماسی»یعنی«ماهی» در زبان پهلوی«ها» به«سین» بدل میشود. الان کردها یا بعضی از لکها به ماهی میگویند ماسی. چون«ها» بدل شده به«سین» مثلا«گاه»را میگوییم«گاس»«گاسی هُونَه اِتفاقی کَت»«گاس ناهات». پس«گاماسیاو» گاو+ماسی+آب، به معنی: آبی با ماهیان درشت است. اینطور باید نشست و بررسی کرد.
یا کوه«گَرین» بعضی میآیند و میگویند گَرین یعنی گِرین و سبز! این یک غلطی است که از بیسوادی فرد سرچشمه میگیرد. گَرین از«گَئِرَ»میآید. گَئِرَ به معنای ارتفاع رفیع و بلند است. الان ما به تپه میگوییم«گَر»«گَرِکُو»«نُوم گَرو» اصلا«گَئِرَ»به معنای «ارتفاع رفیع و بلند»بعلاوه «یا و نون» است.
میشود«گَرین» این واژه اَوستایی است و بعد در فرهنگ پهلوی هم وارد شده است. اگر اشتباه نکنم در کتاب فرهنگ پهلوی آقای بهرام فرحوش صفحه ۴۲۱ آمده باشد. یا واژه«زَز» اسم یکی از چشمههای همیشه جوشان الشتر است. حالا این فصل بی آبی و خشکسالی نه«زز آیتی» در اوستا یعنی زنی که بچه میزاید. فعال و زاینده است. چشمه زَز هم به معنی زاینده، اوستایی است. دوستان ما این تجزیه و تحلیل را ندارند. بعد هم میآیند و تحلیلهایی از خودشان ارائه میدهند که به ضرر این زبان تمام میشود.
متاسفانه الان کتابهای زردی به دست عموم میرسد که بیشتر زبان لکی را دگرگون میکند تا زنده!
دقیقاً این آقایان که وارد این وادی شدهاند نه تنها سوادش را ندارند بلکه شجاعت جهالتشان خیلی زیاد است. مینشینند هُونَه(آنچنان) تفسیر میکنند! من الان بعضی مسائل را بِلو نییِم(نمیدانم) میگویم نمیدانم.
بعضی واژهها مثل «گامِلوس» دو سال تمام این واژه من را اذیت کرد. که چرا میگویند گامِلوس؟ گامِلوس در اصل«گاو+میروژ» است. گا+میروژ، گا+میروس، گا+مِروس، گا+مِلوس از لحاظ تطوری اینجور شده است.
یا مثلاً«بیژدنو» بیژ یا بِژ، به معنی گردنه و برآمدگی و ارتفاع است.«اِسپِژ» اِسپیدبِژ است. یعنی گردنهای که خاکش سفید و گچی است. بیژدِنو هم همینگونه است. یعنی دِنونی(دندانی)که به صورت برآمده و اضافه رشد کرده است. ما این تحلیل را درباره زبان لکی میخواهیم.
این تحلیل در زبان لکی به دست مردم نرسیده است. آیا شهوت دیده شدن و بیسوادی افرادی که کارغیرعلمی ارائه میدهند مانع شده است؟
خوشبختانه اینجور کارها، انفجاری و تمام شدنی است. در یک برهه میآید و خودنمایی میکند چون مایه ندارد خودبهخود فروکش میکند اما کسی که مدام در این حوزه است و ادامه میدهد میماند. بعضی اصلاً در وجودشان نیست.
استاد الان یکی از کارهای ماندگار که جنابعالی پافشاری بر این مهم داری، مسئله الفبا و رسم الخط لکی ست که با پژوهش دقیق علمی توانستی آن را معرفی کنید، چگونه به این سبک رسیدید؟
هر زبانی که نویسه یا الفبا نداشته باشد مشکلاتی دارد. مجبور است تا نویسه خودش رسمی میشود مهمان نویسههای دیگر، خصوصاً زبان معیار شود. ما الان در این وضعیت قرار داریم بنده حدوداً ۲۵ سال پیش براساس توانمندیهای زبان فارسی و براساس نیازمندیهای زبان لکی(هاتِم) آمدم یک الفبا درست کردم. این الفبای ما، ۸ کاراکتر، ۸ صامت و مصوت نسبت به زبان فارسی زیادتر داریم. فِرَ نیَه(زیاد نیست) اما متاسفانه افرادی که سواد کار ندارند آنقدر مزاحمت ایجاد میکنند که نِمیلِن(نمیگذارند) عمومی شود. مثلاً بعضی از آنها میگویند زبان لکی ۲۰۰صامت دارد، ۲۰۰مصوت دارد! وقتی ما در زبان فارسی که زبان فردوسی و فارابی و حافظ و سعدی است ۶مصوت و ۳۳عدد صامت داریم. حالا اگر ما ۲۰۰مصوت داشته باشیم باید۴هزار صامت داشته باشیم! این کارها سرعتگیر شده است.
جوان لکزبان، طبق رویه کتب غیرعلمی این بزرگوارن حتی نمیتواند کلمه رنگ را لکی بنویسد!
همینجا برایت میگویم. الان ب، پ، ت، ث، چهار کاراکترند، چه فرقی میکنند؟ جابهجایی نقطههاشان، فقط بالا و پایین و کم و زیاد شده است. ج، چ، خ، هر هُونَه(همینطور) پس ما بر این اساس تا ۴ کاراکتر در الفبا میتوانیم ادامه بدهیم.
ما«ک» داشتیم بعد«گ» اضافه شده است. فرق«ک و گ» در چیست؟ یک سرکش است. حالا من آمدهام به«گ» یک سرکش اضافه کردهام شده است«گَ» از همان خانواده است. صامت تلفظ لکی کلمه گاو است. ک، گ، گَ. مثل ب، پ، ت، ث، مثل ج، چ، خ، شما بنویسید«رنگَ» با گاف دوسرکشه، راحت حل شد. کافی است بپذیری، هم از لحاظ آکوستیک و فیزیک گفتاری درست است«ک، گ، گَ» که در یک فضای خیشومی قرار دارند. هم از لحاظ شکل بصری و خوشنویسی و الفبا در یک شکل قرار دارند. فقط با تغییر جزئی کاراکتر. بعضی میگویند«گ»را چاورشه«برعکس» کنیم و این حرف را در زبان لکی بنویسیم و تلفظ کنیم! این دنیای خوشنویسی را نابود میکند.
اصلاً فردوسی این الفبا را نوشته من نباید آن را خراب کنم. بالاخره چنین حرفی باید در صفحه کلید رایانه باشد. همان اول گفتم باید از توانمندیهای زبان فارسی، نیازمندیهای زبان لکی را رفع کنیم. ما باید علمی صحبت کنیم. این آقایان نه خوشنویسی را میدانند، نه مَزانِن(نه میدانند) که این الفبا مال فردوسی و حافظ است. کاراکتر باید در یونیکد«UNICODE» جواب بدهد. این«گَ» بین کدهای جهانی داخل کامپیوتر است. یعنی باید معادلسازی هم داشته باشد و مدنظر قرار بگیرد. نه من بیایم«گ» درست کنم که سه نقطه گذاشته باشم زیرش آنوقت بخواهم بنویسم رنگ(در زبان لکی) آن سه نقطه را کجا بگذارم! چجور بگذارم! اصلاً جایگاه ندارد.
سرودن شعر را از چه زمانی شروع کردید؟
خانواده ما همه شعر میسرایند. پدر، برادرها و حتی مادرم. من از کودکی تا قبل از مدرسه شعر میگفتم اما نمیدانستم چهکار میکنم. بچهها جمع میشدند حالت ریتمیک برایشان میگفتم. از زمان مدرسه تا دبیرستان، دبیری یا کسی که توجهی به من بکند نبود. یکی دوبار برای دبیران شعر خواندم خیلی داونَه نوم سَرِم(زدند توی سرم) یعنی واقعاً زده شدم. کسی نبود استعدادم را شناسایی و تشویق کند. بگوید تو شاعری! خودم میدانستم اما نمیدانستم چهکار می کنم.
به نوعی سرریز استعداد بود؟
سرریز میشد اما خودم توان شناسایی نداشتم. پدرم شعر لکی میسرود در زمینه فارسی هیچ مهارتی نداشت. زمان تحصیل در تربیت معلم، شعری سرودم، شعرش الان یادم نیست. استادی داشتم گفت: این شعر مال کیه؟ گفتم مال خودمه. گفت: یعنی خودت گفتی؟ گفتم بله. این سوال را از من پرسید انگار تمام غبارها کنار رفت. گفت: یعنی بازهم میتونی بگی؟ گفتم: اَرا نِمَتونِم(چرا نمیتوانم!) گفت: میتونی مسابقه کشوری شرکت کنی؟ گفتم : ارا نِمَتونِم. خلاصه سال ۶۶ مسابقات دانشجویان سراسر کشور، نفر اول شخصی شیرازی، نفر سوم شخصی شیرازی و مقام دوم هم نصیب من شد. آن زمان فهمیدم من شاعرم!
زمانی در الشتر شاعران بزرگی داشتیم. زمان شما بستری برای رشد نبود تشویق و دستگیری نبود. الان که زمینه رشد برای جوانان فراهم است چطور میشود بعضی افراد فقط غرزدن یادگرفته باشند اما تلاشی برای فراگیری انجام ندهند؟
سوال خوبی بود. دو بخش است از ملامنوچهر به این طرف یعنی حدود ۱۵۰، ۲۰۰سال در الشتر یک فترت و رخوت و سکوت ادبی داشتیم.
به نظرشما چه دلیلی داشته است؟
شاید بعد از ملامنوچهر شاعری که حرفی برای گفتن داشته، بلند نشده باشد. یک سکوتی بود. نوبت که به بنده رسید آمدم تمام بنمایههای شعر لکی را عوض کردم. وزن را عوض کردم. قالب را عوض کردم. مضامین را عوض کردم. قبلاً کلاً «فعلن فعولن فعلن فعولن» بود اما من آمدم تمام وزنهای شعر فارسی را در شعر لکی اجرا کردم. غزل لکی، دوبیتی و رباعی یونَه(اینها) دست به سرایش زدم. آمدم دوبیتی را نو کردم. از باباطاهر ویرِ ایلا(رو به این سمت) ما دوبیتی لکی نداشتیم. دوبیتی لکی را زنده کردم.
اگر این ادعاها را میکنم چون بر ادبیات استان و شهرمان اشراف دارم. مثلاً مثنوی نه، ممکن است مثنویهایی سروده باشم برای بعضی خوب باشد و برای بعضی نه، اما من مثنوی لکی را شروع نکرده بودم. من غزل، دوبیتی و رباعی لکی را زنده کردم. یک زمانی در استان اگر شعر لکی میگفتی میخندیدند اما هم اکنون هرکه میسراید با تمام گیُون(جان) گوش میدهند تا لذت ببرند. نبرد فرهنگی سخت اما ماندگار است.
قسمت دوم سوال درباره بعضی جوانها، در حوزه هنر اگر کسی چیزی در چنته داشته باشد غر نمیزند. عمل میکند. پس کسی که میآید و غر میزند چیزی ندارد. این آقایان هم که میآیند غر میزنند برای این است که وسط راه ماندهاند. نه توانستهاند خودشان را شکوفا کنند. نه میتوانند بزرگی دیگران را ببینند. کسی که از لحاظ فرهنگی هَر هونَه(همینجور) یکشبه به جایی نمیرسد. من برای این که وزنهای عروضی را یاد بگیرم بعضی شبها شده تا ۱۰۰ صفحه آ۴ را سیاه کردم تا وزنهای عروضی ادبیات فارسی را یاد بگیرم. من بعضی شبها آنقدر نوشتهام که فکر کردم لامپها قوی و پرنور شدهاند و میخواهند بسوزند. بلند شدم که خاموششان کنم دیدم هُیَر داسی(آفتاب طلوع کرده است)
من برای یک لغت رفتهام به کوه ولاش در شرق الشتر که فکر کنم حدود چهار هزار متر(۳۶۲۳) ارتفاع دارد تا ببینم آنجا شونَل(چوپانها) لغتی، واژهای بگویند. من دوشب در آن جا ماندم و ۱۳ لغت آوردم. به ولله منزل که رسیدم، خون از کِلِک(انگشتهای) پایم بیرون زد.
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
جوانی که میخواهد به جایی برسد باید کوشش کند. تلاش کند. در عرصه فرهنگی هم کسی نمیتواند مانع دیگری شود. در عرصه مقام میتواند. در عرصه سیاست میتواند. برای صندلی اتوبوس میتواند جای شخص دیگری را بگیرد. اما در عرصه فرهنگ کسی نمیتواند. اما زمانی که هیچ نمیدانم مجبورم مدام غر بزنم. دلیلش این است.
بپرسند شغل آقای حسنوند چیست پاسخ چه میشود؟
من معلمم.
معلمی را چگونه میبینید؟
با شوق میبینم. با علاقه میبینم با پر بودن چنته علمی. اینکه چیزی داشته باشم برای دانشآموزمان. من بازنشسته شدم. چون جانباز جنگ تحمیلیام، دعوت بهکار شدم. الان بعد از ۳۵ سال تدریس، باز با شوق در کلاس حاضر میشوم. انگار همان روز اول تدریسم است. پرمایه درس میدهم. من حاضر غایب نمیکنم یعنی فرصت ندارم. چون برای دانشآموز همیشه حرف نو و تازه دارم. دانشآموز از کلاس راکد شَکَت(خسته) میشود. از کلاسی که هیچی ندارد. اما زمانی که معلم حرف برای گفتن دارد دانشآموز لحظه به لحظه مطالب به خوردش داده میشود. لذت می برد برای همین است در دانشگاه هم که تدریس میکنم وقت کلاس تمام میشود دانشجوها به هم اشاره میکنند که کسی نگوید تمام شده تا بیشتر در کلاس بمانند. من هم دوست دارم غروب نشود تا گفتگو ادامه داشته باشد.
بزرگواری شغلم را بسیار دوست دارم هرچند زحمت معلم نسبت به دریافتی معیشتش، قابل قیاس نیست.
رضا حسنوند شاعر، چرا در لرستان به عنوان طنزپرداز شناخته شده است؟
بعضی مواقع گفتن یکسری مسائل به زبان جد، عواقبی دارد که با زبان طنز بوشیم(بگوییم) عواقب ندارد. طنز اصلاح عیوب جامعه به زبان خنده و بهجت و شادی است که مسائل حقوقی درپی ندارد. به طرف گفت: میخواهی بمیری؟ گفت: بله. گفت: سلام مرا به پدرم در آن دنیا برسان. گفت: من از جهنم رد نمیشوم که سلامت را به پدرت برسانم. این طنز است. میتوانست بگوید پدرت جهنمی است. این یک دُردونی(شری) میشد. طنز واکسینه کردن مردم است. درد دارد اما امیدآور است.
بعضی از اشعار طنز شما بعد از بیست سال هنوز ورد زبان مردم است. راز ماندگاری چیست؟
وقتی که طنز مقطعی باشد جوابگو نیست اما وقتی میدان برایش قائل شویم، برد دارد و جواب میدهد. مثلاً«دایانامه» ماجرای یک پیرزن است که دیگر نزدیک وفات و آخر عمرش است. میخواهد برود در نهضت سواد آموزی شرکت کند تا معلم شود. در حالی که جوانان تحصیلکردهمان آماده بهکارگیریاند، بهکارگیری نمیشوند این بلیه در کل جامعه است. یا«ژن نامه» حکایت یک رئیس برای حفظ صندلی ریاست است. اینها دردهای ماندگاری است. چون دردهایی که ماندگاری دارد هر موقع به ذهن آدم میرسد تازهاند. شعرهای من که درباره این موضوعاتاند تازهاند. من شعر مقطعی نمیگویم. موضوعی که از یاد مردم برود.
در دفاع مقدس حضور داشتید؟
بله من از کلاس ۹ در محاصره بصره حضور داشتم. تابستان ۶۱، کلاس ۱۰در جبهه بودم. کلاس ۱۱و ۱۲جبهه بودم. معلم بودم باز جبهه رفتم. سال ۶۳در زبیداد عراق مجروح شدم. مجموعا یکسالونیم در جبهه بودم. خانوادهمان کلاً در جبهه حضور داشتند، حاج عبدالرضا، اخوی کوچکم که فرمانده گردان کمیل بوده. میررضا اخوی دیگرم. همچنین مرحوم پدرم و خودم. کلاً بجز مادرم همه در جبهه بودیم.
آقای حسنوند اگر بخواهد مسئول شود و پست بگیرد، قبول میکند؟
هرگز! هزاران بار پیشنهاد شد. آخرین بار شب قبل بود اما قبول نکردم. چون مَزانِم(میدانم) من برای مسئولیت خلق نشدهام. به دیگران ضرر میزنم. مسئولی که نمیداند کار کند، رانندهای است که رانندگی نمیداند. من برای آموزش آمدهام. به هیچ وجه، اگر بگویند الان رئیس جمهوری فقط بیا حقوقات را بگیر میگویم نمیخواهم. اما بگویند معلمی و کلاس درسی باز شده است میگویم: بدهیدش به من! بدهیدش به من! نه کس دیگری.
یعنی رضا حسنوند معلم، شاعر، نویسنده و پژوهشگر در نزدت خیلی ارزشمندتر از رضا حسنوند مدیر و وزیر و سفیر است؟
اصلاً قابل قیاس نیستند. مدیران عطسه جامعهاند. جامعه پِشمه میکند و یکنفر، دونفر، یکسال، دوسال میشود مدیر و تمام شد. اما هنرمند، تازه بعد از وُژی(خودش) آثارش گل میکند.
رضا حسنوند سیاستمدار؟
نه! سیاست را میفهمم اما تَک نِمیَم(نزدیک نمیشوم)
رضا حسنوندی که بهجای بازنشسته شدن در عرصه تعلیم و تربیت، الان بعد از ۳۰ سال، مدیر سیاسی بازنشستهای بود.
خدا نِهِه، خدا نِهِه(خدا نکند، خدا نکند) خودم را نمیبخشم. من وقتی شعر میگویم و اکثر مردم میبینند، لذت میبرم. مدیریت نمیخواهم. مدیریت، آفت مردان هنر است. اما بعضی افراد هستند که خداوند برای مدیریت درستشان کرده است. چون هنری ندارند.
موضوع دیگر این است در فضایی که لودگری غالب میشود حتی در رسانه های رسمی تعریف طنز را اشتباه متوجه شدهاند! شوریده لرستانی چگونه از جوانی تاکنون توانسته طنزپرداز بماند و اصرار بر این امر مهم داشته باشد و وارد لودگری نشود؟
طنز محتوا دارد. ادا در آوردن نیست. این محتوا تا ابد جاری و ساری است. اینها فکر میکنند طنز شکلک درآوردن است! فکر میکنند طنز، ادا و اصوات است! اگر طنزی از بنده هنوز هست، به دلیل تاکیدم بر محتواست. بعضی میگویند چرا مولوی از نظامی جهانیتر است؟ به سوال دقت کن. مولوی تمام مسائلش بر محتواست. اما نظامی بیشتر بازی با کلمات، جملات و حروف است که اینها قابل ترجمه برای دیگران نیست. اما مولوی محتواست. محتوا قابل انتقال است. شکل واژگان و تشبیه و… مثل محتوا نیست. بنده با این دید که طنز باید محتوایش قوی باشد کار میکنم. نه شکلک و ادا و اطوار. طنز باید بسوزاند. طنز باید اصلاح بکند. طنز باید شکافنده باشد. باید جامعه را متحول کند. طنز نیاز به نبوغ دارد. در هر دوره چند شاعر طنزپرداز داشتهایم؟ انگشتشمار.
سخن پایانی استاد رضا حسنوند که میخواهد شنیده شود چیست؟
بهاری در دلم از شوق برپاست
که تا روز ابد پیوسته برجاست
بسان آن سخن شیرین طوسی
«لکی» را زنده کردم بی کم و کاست
انتهای پیام/